المنافقون

وَإِذَا قِيلَ لَهُمْ تَعَالَوْا يَسْتَغْفِرْ لَكُمْ رَسُولُ اللَّهِ لَوَّوْا رُءُوسَهُمْ وَرَأَيْتَهُمْ يَصُدُّونَ وَهُم مُّسْتَكْبِرُونَ 5 سَوَاءٌ عَلَيْهِمْ أَسْتَغْفَرْتَ لَهُمْ أَمْ لَمْ تَسْتَغْفِرْ لَهُمْ لَن يَغْفِرَ اللَّهُ لَهُمْ ۚ إِنَّ اللَّهَ لَا يَهْدِي الْقَوْمَ الْفَاسِقِينَ 6 هُمُ الَّذِينَ يَقُولُونَ لَا تُنفِقُوا عَلَىٰ مَنْ عِندَ رَسُولِ اللَّهِ حَتَّىٰ يَنفَضُّوا ۗ وَلِلَّهِ خَزَائِنُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَلَٰكِنَّ الْمُنَافِقِينَ لَا يَفْقَهُونَ 7 يَقُولُونَ لَئِن رَّجَعْنَا إِلَى الْمَدِينَةِ لَيُخْرِجَنَّ الْأَعَزُّ مِنْهَا الْأَذَلَّ ۚ وَلِلَّهِ الْعِزَّةُ وَلِرَسُولِهِ وَلِلْمُؤْمِنِينَ وَلَٰكِنَّ الْمُنَافِقِينَ لَا يَعْلَمُونَ 8 يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لَا تُلْهِكُمْ أَمْوَالُكُمْ وَلَا أَوْلَادُكُمْ عَن ذِكْرِ اللَّهِ ۚ وَمَن يَفْعَلْ ذَٰلِكَ فَأُولَٰئِكَ هُمُ الْخَاسِرُونَ 9 وَأَنفِقُوا مِن مَّا رَزَقْنَاكُم مِّن قَبْلِ أَن يَأْتِيَ أَحَدَكُمُ الْمَوْتُ فَيَقُولَ رَبِّ لَوْلَا أَخَّرْتَنِي إِلَىٰ أَجَلٍ قَرِيبٍ فَأَصَّدَّقَ وَأَكُن مِّنَ الصَّالِحِينَ 10 وَلَن يُؤَخِّرَ اللَّهُ نَفْسًا إِذَا جَاءَ أَجَلُهَا ۚ وَاللَّهُ خَبِيرٌ بِمَا تَعْمَلُونَ 11

5وَ إِذا قِیلَ لَهُمْ تَعالَوْا یَسْتَغْفِرْ لَکُمْ رَسُولُ اللّهِ لَوَّوْا رُؤُسَهُمْ وَ رَأَیْتَهُمْ یَصُدُّونَ وَ هُمْ مُسْتَکْبِرُونَ  

6سَواءٌ عَلَیْهِمْ أَسْتَغْفَرْتَ لَهُمْ أَمْ لَمْ تَسْتَغْفِرْ لَهُمْ لَنْ یَغْفِرَ اللّهُ لَهُمْ إِنَّ اللّهَ لایَهْدِی الْقَوْمَ الْفاسِقِینَ

7هُمُ الَّذِینَ یَقُولُونَ لاتُنْفِقُوا عَلى مَنْ عِنْدَ رَسُولِ اللّهِ حَتّى یَنْفَضُّوا وَ لِلّهِ خَزائِنُ السَّماواتِ وَ الاْ َرْضِ وَ لکِنَّ الْمُنافِقِینَ لایَفْقَهُونَ

8یَقُولُونَ لَئِنْ رَجَعْنا إِلَى الْمَدِینَةِ لَیُخْرِجَنَّ الاْ َعَزُّ مِنْهَا الاْ َذَلَّ وَ لِلّهِ الْعِزَّةُ وَ لِرَسُولِهِ وَ لِلْمُؤْمِنِینَ وَ لکِنَّ الْمُنافِقِینَ لایَعْلَمُونَ

 

ترجمه:

5 ـ هنگامى که به آنان گفته شود: «بیائید تا رسول خدا براى شما استغفار کند»! سرهاى خود را (از روى کبر و غرور) تکان مى دهند; و آنها را مى بینى که از سخنان تو اعراض کرده و تکبر مىورزند!

6 ـ براى آنها تفاوت نمى کند، خواه استغفار برایشان کنى یا نکنى، هرگز خداوند آنان را نمى بخشد; زیرا خداوند قوم فاسق را هدایت نمى کند!

7 ـ آنها کسانى هستند که مى گویند: «به افرادى که نزد رسول خدا هستند انفاق نکنید تا پراکنده شوند» (غافل از این که ) خزائن آسمان ها و زمین از آن خداست، ولى منافقان نمى فهمند!

8 ـ آنها مى گویند: «اگر به مدینه بازگردیم، عزیزان ذلیلان را بیرون مى کنند»! در حالى که عزت مخصوص خدا و رسول او و مؤمنان است; ولى منافقان نمى دانند!

شأن نزول:

براى آیات فوق، شأن نزول مفصلى در کتب تاریخ و حدیث و تفسیر آمده است، که خلاصه آن چنین است: بعد از غزوه «بنى المصطلق» (جنگى که در سال ششم هجرت در سرزمین «قدید» واقع شد).

دو نفر از مسلمانان، یکى از طایفه «انصار» و دیگرى از «مهاجران» به هنگام گرفتن آب از چاه با هم اختلاف پیدا کردند، یکى قبیله «انصار» را به یارى خود طلبید، و دیگرى «مهاجران» را، یک نفر از مهاجران به یارى دوستش آمد، و «عبداللّه بن ابى» که از سرکرده هاى معروف منافقان بود، به یارى مرد انصارى شتافت، و مشاجره لفظى شدیدى در میان آن دو درگرفت.

«عبداللّه بن ابى»، سخت خشمگین شد، و در حالى که جمعى از قومش نزد او بودند گفت: «ما این گروه مهاجران را پناه دادیم و کمک کردیم اما کار ما شبیه ضرب المثل معروفى است که مى گوید: سَمِّنْ کَلْبَکَ یَأْکُلْکَ!: «سگت را فربه کن تا تو را بخورد»! وَ اللّهِ لَئِنْ رَجَعْنا إِلَى الْمَدِینَةِ لَیُخْرِجَنَّ الاْ َعَزُّ مِنْهَا
الاْ َذَلَّ:
«به خدا سوگند اگر به «مدینه» بازگردیم، عزیزان، ذلیلان را بیرون خواهند کرد» و منظورش از عزیزان، خود و اتباعش بود، و از ذلیلان مهاجران.

سپس، رو به اطرافیانش کرده گفت: این نتیجه کارى است که شما بر سر خودتان آوردید، این گروه را در شهر خود جاى دادید، و اموالتان را با آنها قسمت کردید، هرگاه باقیمانده غذاى خودتان را به مثل این مرد (اشاره به مرد مهاجرى که طرف دعوى بود) نمى دادید، بر گردن شما سوار نمى شدند، از سرزمین شما مى رفتند، و به قبائل خود ملحق مى شدند!

در اینجا «زید بن ارقم» که در آن وقت جوانى نوخاسته بود، رو به «عبداللّه بن ابى» کرده گفت: به خدا سوگند! ذلیل و قلیل توئى! و محمّد(صلى الله علیه وآله) در عزت الهى و محبت مسلمین است، و به خدا قسم! من بعد از این تو را دوست ندارم، «عبداللّه» صدا زد: خاموش باش! تو باید بازى کنى اى کودک! «زید بن ارقم» خدمت رسول خدا(صلى الله علیه وآله) آمد و ماجرا را نقل کرد.

پیامبر(صلى الله علیه وآله) کسى را به سراغ «عبداللّه» فرستاد، فرمود: این چیست که براى من نقل کرده اند؟

«عبداللّه» گفت: به خدائى که کتاب آسمانى بر تو نازل کرده، من چیزى نگفتم! «زید» دروغ مى گوید.

جمعى از انصار که حاضر بودند، عرض کردند: اى رسول خدا(صلى الله علیه وآله)«عبداللّه» بزرگ ما است، سخن کودکى از کودکان را بر ضد او نپذیر، پیامبر عذر آنها را پذیرفت، در اینجا طائفه انصار «زید بن ارقم» را ملامت کردند.

پیامبر(صلى الله علیه وآله) دستور حرکت داد، یکى از بزرگان «انصار» به نام «اسید» خدمتش آمده عرض کرد: اى رسول خدا! در ساعت نامناسبى حرکت کردى، فرمود: بله، آیا نشنیدى رفیقتان «عبداللّه» چه گفت؟ او گفته است: هر گاه به «مدینه» بازگردد، عزیزان، ذلیلان را خارج خواهند کرد.

«اسید» عرض کرد: تو اى رسول خدا! اگر اراده کنى او را بیرون خواهى راند، و اللّه تو عزیزى و او ذلیل است، سپس عرض کرد: یا رسول اللّه! با او مدارا کنید.

سخنان «عبداللّه بن ابى» به گوش فرزندش رسید، خدمت رسول خدا(صلى الله علیه وآله)آمده عرض کرد: شنیده ام مى خواهید پدرم را به قتل برسانید، اگر چنین است به خود من دستور دهید، سرش را جدا کرده براى شما مى آورم! زیرا مردم مى دانند کسى نسبت به پدر و مادرش از من نیکوکارتر نیست، از این مى ترسم دیگرى او را به قتل برساند، و من نتوانم بعد از آن به قاتل پدرم نگاه کنم، و خداى ناکرده او را به قتل برسانم و مؤمنى را کشته باشم و به دوزخ بروم!.

پیغمبر(صلى الله علیه وآله) فرمود مسأله کشتن پدرت مطرح نیست، مادامى که او با ما است با او مدارا و نیکى کن.

پس از آن پیامبر(صلى الله علیه وآله) دستور داد: تمام آن روز و تمام شب را لشکریان به راه ادامه دهند، فردا هنگامى که آفتاب بر آمد، دستور توقف داد، لشکریان بسیار خسته شده بودند همین که سر بر زمین گذاشتند به خواب عمیقى فرو رفتند (و هدف پیغمبر این بود که مردم ماجراى دیروز و حرف «عبداللّه بن ابى» را فراموش کنند...) .

سرانجام پیامبر(صلى الله علیه وآله) وارد «مدینه» شد، «زید بن ارقم» مى گوید: من از شدت اندوه و شرم، در خانه ماندم و بیرون نیامدم، در این هنگام سوره «منافقین» نازل شد، «زید» را تصدیق، و «عبداللّه» را تکذیب کرد، پیامبر(صلى الله علیه وآله)گوش زید را گرفت و فرمود: اى جوان! خداوند سخن تو را تصدیق کرد، همچنین آنچه را به گوش شنیده بودى و در قلب حفظ نموده بودى، خداوند آیاتى از قرآن را درباره آنچه تو گفته بودى نازل کرد .

در این هنگام، «عبداللّه ابى» نزدیک «مدینه» رسیده بود، وقتى خواست وارد شهر شود پسرش آمد و راه را بر پدر بست، گفت: واى بر تو! چه مى کنى؟

پسرش گفت: به خدا سوگند جز به اجازه رسول خدا(صلى الله علیه وآله) نمى توانى وارد «مدینه» شوى و امروز مى فهمى عزیز و ذلیل کیست؟!!

«عبداللّه» شکایت پسرش را خدمت رسول خدا فرستاد، پیامبر (صلى الله علیه وآله) به پسرش پیغام داد: بگذار پدرت داخل شهر شود، فرزندش گفت : حالا که اجازه رسول خدا آمد مانعى ندارد.

«عبداللّه» وارد شهر شد، اما چند روزى بیشتر نگذشت که بیمار گشت و از دنیا رفت! (و شاید دق مرگ شد)

هنگامى که این آیات نازل شد، و دروغ «عبداللّه» ظاهر گشت، بعضى به او گفتند: آیات شدیدى درباره تو نازل شده خدمت پیامبر(صلى الله علیه وآله) برو تا براى تو استغفار کند، «عبداللّه» سرش را تکان داد گفت: به من گفتید: ایمان بیاور، آوردم، گفتید: زکات بده، دادم، چیزى باقى نمانده که بگوئید براى محمد(صلى الله علیه وآله) سجده کن! و در اینجا آیه «وَ إِذا قِیلَ لَهُمْ تَعالَوْا» نازل گردید.(1)

 

تفسیر:

نشانه هاى دیگرى از منافقان

این آیات، همچنان ادامه بیان اعمال منافقان و نشانه هاى گوناگون آنها است، مى فرماید: «هنگامى که به آنها گفته شود: بیائید تا رسول خدا(صلى الله علیه وآله) براى شما استغفار کند، سرهاى خود را از روى استهزاء و کبر و غرور تکان مى دهند و مشاهده مى کنى از سخنان تو اعراض کرده، تکبر ورزند» (وَ إِذا قِیلَ لَهُمْ تَعالَوْا یَسْتَغْفِرْ لَکُمْ رَسُولُ اللّهِ لَوَّوْا رُؤُسَهُمْ وَ رَأَیْتَهُمْ یَصُدُّونَ وَ هُمْ مُسْتَکْبِرُونَ).

آرى، در برابر لغزش هائى که از آنها سرمى زند و فرصت توبه و جبران آن را دارند، کبر و غرور به آنان اجازه نمى دهد که در مقام جبران برآیند، نمونه بارز این مطلب، همان «عبداللّه بن أبى» بود، که ماجراى عجیب او را در شأن نزول خواندیم.

هنگامى که آن سخن بسیار زشت و ناروا را درباره پیامبر(صلى الله علیه وآله) و مؤمنان مهاجر گفت: که وقتى به «مدینه» بازگردیم، عزیزان، ذلیلان را بیرون خواهند کرد، و آیات قرآن نازل شد، و سخت او را نکوهش نمود، و به او پیشنهاد کردند: نزد رسول خدا(صلى الله علیه وآله) برود تا براى او از درگاه خداوند آمرزش بطلبد، سخن نارواى دیگرى گفت که حاصلش این بود: گفتید: ایمان بیاورم، آوردم، گفتید: زکات بده، دادم، چیزى نمانده که بگوئید: براى محمّد(صلى الله علیه وآله) سجده کن!

روشن است روح اسلام، تسلیم در برابر حق است، و کبر و غرور، همیشه مانع این تسلیم است، به همین دلیل، یکى از نشانه هاى منافقان، بلکه یکى از انگیزه هاى نفاق را، همین خودخواهى و خود برتربینى و غرور مى توان شمرد.

«لَوَّو» از ماده «لى» در اصل به معنى «تابیدن طناب» است، و به همین مناسبت، به معنى برگرداندن سر و یا تکان دادن سر، نیز آمده است.

«یَصُدُّون» چنان که قبلاً نیز گفتیم، در دو معنى به کار مى رود: «منع کردن» و «اعراض نمودن» و مناسب آیه مورد بحث، معنى دوم، و مناسب آیه گذشته، معنى اول است.

* * *

در آیه بعد، براى رفع هرگونه ابهام در این زمینه، مى افزاید: به فرض که آنها نزد تو بیایند و براى آنها استغفار کنى، زمینه آمرزش در آنها وجود ندارد بنابراین «تفاوتى نمى کند براى آنها استغفار کنى یا نکنى، هرگز خداوند آنها را نمى بخشد»! (سَواءٌ عَلَیْهِمْ أَسْتَغْفَرْتَ لَهُمْ أَمْ لَمْ تَسْتَغْفِرْ لَهُمْ لَنْ یَغْفِرَ اللّهُ لَهُمْ).

دلیل آن هم این است: «خداوند، قوم فاسق را هدایت نمى کند» (إِنَّ اللّهَ لایَهْدِی الْقَوْمَ الْفاسِقِینَ).

و به تعبیر دیگر، استغفار پیامبر(صلى الله علیه وآله) علت تامه براى آمرزش نیست، بلکه مقتضى است، و تنها در صورتى اثر مى گذارد که، زمینه مساعد و قابلیت لازم فراهم شود، اگر به راستى آنها توبه کنند، تغییر مسیر دهند، از مرکب کبر و غرور پیاده شوند و سر تسلیم در مقابل حق فرود آورند، استغفار پیامبر(صلى الله علیه وآله) و شفاعت او مسلما مؤثر است، و در غیر این صورت، کمترین اثرى نخواهد داشت.

شبیه همین معنى در آیه 80 سوره «توبه» نیز آمده است که درباره گروه دیگرى از منافقان مى گوید: إِسْتَغْفِرْ لَهُمْ أَوْ لا تَسْتَغْفِرْ لَهُمْ إِنْ تَسْتَغْفِرْ لَهُمْ سَبْعِینَ مَرَّةً فَلَنْ یَغْفِرَ اللّهُ لَهُمْ ذلِکَ بِأَنَّهُمْ کَفَرُوا بِاللّهِ وَ رَسُولِهِ وَ اللّهُ لایَهْدِی الْقَوْمَ الْفاسِقِینَ:

«چه براى آنها استغفار کنى، و چه نکنى، تأثیرى ندارد، حتى اگر هفتاد بار براى آنها، استغفار کنى خداوند آنها را نمى بخشد; چرا که آنها به خدا و رسولش کافر شدند و خداوند قوم فاسق را هدایت نمى کند».

روشن است عدد هفتاد، عدد تکثیر است، یعنى هر قدر هم براى آنها استغفار کنى، سودى ندارد.

این نکته نیز معلوم است، منظور از «فاسق» هرگونه گناهکارى نیست; چرا که پیغمبر(صلى الله علیه وآله) براى نجات گناهکاران آمده، بلکه، منظور آن دسته از گناهکاران است که، در گناه اصرار مىورزند و لجاجت دارند، و در برابر حق مستکبرند.

* * *

پس آنگاه به یکى از گفته هاى بسیار زشت آنها که روشن ترین گواه نفاق آنها محسوب مى شود، اشاره کرده، مى فرماید: «آنها همان کسانى هستند که مى گویند: به افرادى که نزد رسول خدا(صلى الله علیه وآله) هستند انفاق نکنید، و از اموال و امکانات خود در اختیار آنها قرار ندهید، تا پراکنده شوند» (هُمُ الَّذِینَ یَقُولُونَ لاتُنْفِقُوا عَلى مَنْ عِنْدَ رَسُولِ اللّهِ حَتّى یَنْفَضُّوا).

«غافل از این که تمام خزائن آسمان ها و زمین از آن خدا است ولى منافقان درک نمى کنند» (وَ لِلّهِ خَزائِنُ السَّماواتِ وَ الاْ َرْضِ وَ لکِنَّ الْمُنافِقِینَ لایَفْقَهُونَ).

این بینواها نمى دانند، هر کس هر چه دارد از خدا دارد، و همه بندگان از خوان گسترده او روزى مى خورند، اگر «انصار» مى توانند به «مهاجران» پناه دهند، و آنها را در اموال خود سهیم کنند، این بزرگ ترین افتخارى است که نصیبشان شده، نه تنها نباید منتى بگذارند، که، باید خدا را بر این توفیق بزرگ شکر گویند، ولى، همان گونه که در شأن نزول خواندیم، منافقان «مدینه» منطق دیگرى داشتند.

* * *

سپس، به یکى دیگر از نفرت انگیزترین سخنان آنها اشاره کرده، مى افزاید: «آنها مى گویند: اگر به مدینه بازگردیم، عزیزان، ذلیلان را بیرون مى کنند»! (یَقُولُونَ لَئِنْ رَجَعْنا إِلَى الْمَدِینَةِ لَیُخْرِجَنَّ الاْ َعَزُّ مِنْهَا الاْ َذَلَّ).

این، همان گفتارى است که از دهان آلوده «عبداللّه بن ابى» خارج شد، و منظورش این بود: ما ساکنان «مدینه»، رسول اللّه(صلى الله علیه وآله) و مؤمنان مهاجر را بیرون مى کنیم، و مراد از بازگشت به «مدینه»، بازگشت از غزوه «بنى المصطلق» بود، که مشروحاً در شأن نزول به آن اشاره شد.

درست است که این سخن از یک نفر صادر شد، ولى چون همه منافقان همین خط و مشى را داشتند، قرآن به صورت جمعى از آن تعبیر مى کند و مى فرماید: «یَقُولُونَ...» (آنها مى گویند...).

لذا قرآن پاسخ دندان شکنى به آنان داده، مى گوید: «عزت مخصوص خدا و رسول او و مؤمنان است ولى منافقان نمى دانند» (وَ لِلّهِ الْعِزَّةُ وَ لِرَسُولِهِ وَ لِلْمُؤْمِنِینَ وَ لکِنَّ الْمُنافِقِینَ لایَعْلَمُونَ).

تنها منافقان «مدینه» نبودند که این سخن را در برابر مؤمنان مهاجر گفتند، بلکه، قبل از آنها نیز سران «قریش» در «مکّه» مى گفتند: اگر این گروه اندک مسلمان فقیر را در محاصره اقتصادى قرار دهیم، یا از «مکّه» بیرونشان کنیم، مطلب تمام است!

امروز نیز، دولت هاى استعمارى، به پندار این که خزائن آسمان و زمین را در اختیار دارند، مى گویند: ملت هائى را که در برابر ما تسلیم نمى شوند، باید در محاصره اقتصادى قرار داد تا بر سر عقل آیند و تسلیم شوند!

این کوردلان تاریخ، که شیوه آنها، دیروز و امروز یکسان بوده و هست، خبر ندارند که با یک اشاره خداوند، تمام ثروت ها و امکاناتشان بر باد مى رود، و عزت پوشالى آنها دستخوش فنا مى گردد.

به هر حال، این طرز تفکر (خود را عزیز دانستن و دیگران ذلیل، و خود را ولى نعمت و دیگران محتاج شمردن) یک تفکر منافقانه است، که از غرور و تکبر از یکسو، و گمان استقلال در برابر خدا از سوى دیگر، ناشى مى شود، اگر آنها به حقیقت عبودیت آشنا بودند، و مالکیت خدا را بر همه چیز مسلّم مى دانستند، هرگز گرفتار این اشتباهات خطرناک نمى شدند.

قابل توجه این که: در آیه قبل در مورد منافقان تعبیر به: لایَفْقَهُون: «نمى فهمند» آمده، و در اینجا: لایَعْلَمُون: «نمى دانند»، این تفاوت تعبیر، ممکن است براى پرهیز از تکرار، که مخالف فصاحت است بوده باشد، و نیز ممکن است از این جهت باشد که، درک مسأله مالکیت خداوند نسبت به تمام خزائن آسمان ها و زمین، مطلب پیچیده ترى است که، احتیاج به دقت و فهم بیشترى دارد، در حالى که اختصاص عزت به خدا و پیامبر و مؤمنان بر کسى مخفى نیست.

* * *

نکته ها:

1 ـ ده نشانه منافق!

از مجموع آیات فوق، نشانه هاى متعددى براى منافقان، استفاده مى شود، که در یک جمع بندى مى توان، آن را در ده نشانه، خلاصه کرد:

1 ـ دروغ گوئى صریح و آشکار (وَ اللّهُ یَشْهَدُ إِنَّ الْمُنافِقِینَ لَکاذِبُونَ).

2 ـ استفاده از سوگندهاى دروغین براى گمراه ساختن مردم (اتَّخَذُوا أَیْمانَهُمْ جُنَّةً).

3 ـ عدم درک واقعیات، بر اثر رها کردن آئین حق، بعد از شناخت آن (لایَفْقَهُونَ).

4 ـ داشتن ظاهرى آراسته و زبانى چرب، على رغم تهى بودن درون و باطن (وَ إِذا رَأَیْتَهُمْ تُعْجِبُکَ أَجْسامُهُمْ).

5 ـ بیهودگى در جامعه و عدم انعطاف در مقابل حق، همچون یک قطعه چوب خشک (کَأَنَّهُمْ خُشُبٌ مُسَنَّدَةٌ).

6 ـ بدگمانى، ترس و وحشت از هر حادثه و هر چیز، به خاطر خائن بودن (یَحْسَبُونَ کُلَّ صَیْحَة عَلَیْهِمْ).

7 ـ حق را به باد سخریه و استهزاء گرفتن (لَوَّوْا رُؤُسَهُمْ).

8 ـ فسق و گناه (إِنَّ اللّهَ لایَهْدِی الْقَوْمَ الْفاسِقِینَ).

9 ـ خود را مالک همه چیز دانستن، و دیگران را محتاج به خود پنداشتن (هُمُ الَّذِینَ یَقُولُونَ لاتُنْفِقُوا عَلى مَنْ عِنْدَ رَسُولِ اللّهِ حَتّى یَنْفَضُّوا).

10 ـ خود را عزیز و دیگران را ذلیل، تصور کردن (لَیُخْرِجَنَّ الاْ َعَزُّ مِنْهَا
الاْ َذَلَّ).

بدون شک، نشانه هاى منافق منحصر به اینها نیست، و از آیات دیگر قرآن، روایات اسلامى و «نهج البلاغه» نیز، نشانه هاى متعدد دیگرى براى آنها استفاده مى شود، حتى در معاشرت هاى روزمره مى توان به اوصاف و ویژگى هاى دیگرى از آنها پى برد، ولى، آنچه در آیات این سوره آمده، قسمت مهم و قابل توجهى از این اوصاف است.

در «نهج البلاغه» خطبه اى مخصوص توصیف منافقان است، در قسمتى از آن خطبه چنین آمده است:

«اى بندگان خدا! شما را به تقوا و پرهیزکارى سفارش مى کنم و از منافقان برحذر مى دارم; چرا که آنها گمراه و گمراه کننده اند، خطاکار و غلط اندازند.

هر روز به رنگ تازه اى درمى آیند، و به قیافه ها و زبان هاى مختلف خودنمائى مى کنند.

از هر وسیله اى براى فریفتن و درهم شکستن شما بهره مى گیرند و در هر کمین گاهى به کمین شما نشسته اند.

بدباطن و خوش ظاهرند، پیوسته، مخفیانه براى فریب مردم گام برمى دارند، و از بیراهه ها حرکت مى کنند.

گفتارشان به ظاهر شفابخش، اما کردارشان، دردى است درمان ناپذیر.

بر رفاه و آسایش مردم، حسد مىورزند، و اگر کسى گرفتار بلائى شود خوشحالند.

همواره امیدواران را مأیوس مى کنند و همه جا آیه یأس مى خوانند.

آنها در هر راهى، کشته اى دارند! و براى نفوذ در هر دلى، راهى! و براى هر مصیبتى، اشک ساختگى مى ریزند!

مدح و ثنا به یکدیگر، قرض مى دهند، و از یکدیگر انتظار پاداش دارند.

در تقاضاهاى خود اصرار مىورزند، و در ملامت، پرده درى مى کنند، و هر گاه حکمى کنند، از حدّ تجاوز مى نمایند.

در برابر هر حقى، باطلى ساخته، و در مقابل هر دلیلى، شبهه اى، براى هر زنده اى، عامل مرگى، براى هر درى، کلیدى، و براى هر شبى، چراغى تهیه دیده اند!

براى رسیدن به مطامع خویش، گرمى بازار خود و فروختن کالا به گران ترین قیمت، تخم یأس در دل ها مى پاشند.

باطل خود را شبیه حق جلوه مى دهند، و در توصیف ها، راه فریب پیش مى گیرند.

طریق وصول به خواسته خود را آسان، و طریق خروج از دامشان را تنگ و پر پیچ و خم جلوه مى دهند.

آنها دار و دسته شیطان و شراره هاى آتش دوزخند! همان گونه که خداوند فرموده: أُولئِکَ حِزْبُ الشَّیْطانِ أَلا إِنَّ حِزْبَ الشَّیْطانِ هُمُ الْخاسِرُونَ: «آنها حزب شیطانند، بدانید حزب شیطان زیانکارند»!(2)

در این خطبه غرا به اوصاف زیادى از آنها اشاره شده که بحث هاى گذشته را تکمیل مى کند.

* * *

 

2 ـ خطر منافقان

همان گونه که در مقدمه این بحث گفتیم، منافقان خطرناک ترین افراد هر اجتماعند; چرا که:

اوّلاً ـ در درون جامعه ها زندگى مى کنند و از تمام اسرار باخبرند.

ثانیاً ـ شناختن آنها همیشه کار آسانى نیست، گاه خود را چنان در لباس دوست نشان مى دهند که انسان باور نمى کند.

ثالثاً ـ چون چهره اصلى آنها براى بسیارى از مردم ناشناخته است، درگیرى مستقیم و مبارزه صریح با آنها کار مشکلى است.

رابعاً ـ آنها پیوندهاى مختلفى با مؤمنان دارند (پیوندهاى سببى و نسبى و غیر اینها) و وجود همین پیوندها، مبارزه با آنها را پیچیده تر مى سازد

خامساً ـ آنها از پشت، خنجر مى زنند و ضرباتشان غافل گیرانه است.

این جهات و جهات دیگرى سبب مى شود که، آنها ضایعات جبران ناپذیرى براى جوامع به بار آورند، و به همین دلیل، براى دفع شرّ آنها، باید برنامه ریزى دقیق و وسیعى داشت.

در حدیثى آمده است که پیامبر فرمود: إِنِّی لاأَخافُ عَلى أُمَّتِی مُؤْمِناً وَ لا مُشْرِکاً أَمَّا الْمُؤْمِنُ فَیَمْنَعُهُ اللّهُ بِإِیمانِهِ، وَ أَمَّا الْمُشْرِکُ فَیُخْزِیْهِ اللّهُ بِشِرْکِهِ، وَ لکِنِّی أَخافُ عَلَیْکُمْ کُلَّ مُنافِقِ عالِمِ اللِّسانِ، یَقُولُ ما تَعْرِفُونَ وَ یَفْعَلُ ما تُنْکِرُونَ:

«من بر امتم نه از مؤمنان بیمناکم و نه از مشرکان، اما مؤمن ایمانش مانع ضرر او است، و اما مشرک خداوند او را به خاطر شرکش رسوا مى کند، ولى من از منافق بر شما مى ترسم که از زبانش علم مى ریزد (و در قلبش کفر و جهل است) سخنانى مى گوید که براى شما دلپذیر است، اما اعمالى (در خفا) انجام مى دهد که زشت و بد است».(3)-(4)

کوتاه سخن این که: کمتر گروهى است که قرآن درباره آنها، این همه بحث کرده باشد، و نشانه ها و اعمال و خطرات آنها را بازگو نموده باشد، این سرمایه گزارى وسیع قرآن در این باره، دلیل بر خطر فوق العاده منافقان است.

* * *

3 ـ منافق، خشک و شکننده است

در طول زندگى، طوفان هائى مىوزد، و امواج خروشانى پدیدار مى گردد.

مؤمنان با استفاده از نیروى ایمان و توکل، و نقشه هاى صحیح، گاه جنگ و گریز، و گاه حمله هاى پى درپى، آنها را از سر مى گذرانند و پیروز مى شوند، اما منافق یکدنده و لجوج مى ایستد تا مى شکند، در حدیثى (از پیغمبر گرامى اسلام) آمده: مَثَلُ الْمُؤْمِنِ کَمَثَلِ الزَّرْعِ لاتَزالُ الرِّیْحُ تَمِیْلُهُ، وَ لایَزالُ الْمُؤْمِنُ یُصِیْبُهُ الْبَلاءُ، وَ مَثَلُ الْمُنافِقُ کَمَثَلِ شَجَرَةِ الاْ ُرُزِ لاتَهْتَزُّ حَتّى تُسْتَحْصَدُ:

«مؤمن همچون ساقه هاى زراعت است، بادها او را مى خواباند اما بعداً به پا مى خیزد و پیوسته حوادث سخت و بلاها را تحمل کرده از سر مى گذراند، اما منافق همانند درخت صنوبر است نرمشى از خود نشان نمى دهد و مى ایستد تا از ریشه کنده شود»!(5)

* * *

 

4 ـ عزّت مخصوص خدا و دوستان او است

گر چه در فارسى روزمره «عزت» به معنى احترام و آبرو یا گران بها بودن است، ولى در لغت عرب چنین نیست، «عزت» به معنى قدرت شکست ناپذیر است، قابل توجه این که: در آیات فوق و در آیه 10 سوره «فاطر»، «عزت» منحصراً از آن خدا شمرده شده، و در آیات مورد بحث، مى افزاید: «و از آن رسول او و مؤمنان است»; چرا که اولیاء و دوستان خدا نیز، پرتوى از عزت او را دارند و به او متّکى هستند.

به همین دلیل، در روایات اسلامى روى این مسأله تأکید شده است، که مؤمن نباید وسائل ذلت خود را فراهم سازد، خدا خواسته او عزیز باشد، او هم براى حفظ این عزت، باید بکوشد.

در حدیثى از امام صادق(علیه السلام) در تفسیر همین آیه (وَ لِلّهِ الْعِزَّةُ وَ لِرَسُولِهِ وَ لِلْمُؤْمِنِینَ) مى خوانیم: فَالْمُؤْمِنُ یَکُونُ عَزِیزاً وَ لایَکُونُ ذَلِیلاً... إِنَّ الْمُؤْمِنَ أَعَزُّ مِنَ الْجَبَلِ إِنَّ الْجَبَلَ یُسْتَقَلُّ مِنْهُ بِالْمَعاوِلِ، وَ الْمُؤْمِنَ لایُسْتَقَلُّ مِنْ دِینِهِ شَیْءٌ:

«مؤمن عزیز است و ذلیل نخواهد بود، مؤمن از کوه محکم تر و پر صلابت تر است چرا که کوه را با کلنگ ها ممکن است قطعه قطعه کرد ولى چیزى از دین مؤمن هرگز کنده نمى شود».(6)

در حدیث دیگرى از همان امام مى خوانیم: لایَنْبَغِی لِلْمُؤْمِنِ أَنْ یُذِلَّ نَفْسَهُ قِیلَ لَهُ وَ کَیْفَ یُذِلُّ نَفْسَهُ قالَ یَتَعَرَّضُ لِما لایُطِیقُ!:

«سزاوار نیست مؤمن خود را ذلیل کند، سؤال شد چگونه خود را ذلیل مى کند؟! فرمود: به سراغ کارى مى رود که از او ساخته نیست»!(7)

و در حدیث سومى از آن حضرت آمده است: إِنَّ اللّهَ عَزَّوَجَلَّ فَوَّضَ إِلَى الْمُؤْمِنِ أُمُورَهُ کُلَّها وَ لَمْ یُفَوِّضْ إِلَیْهِ أَنْ یُذِلَّ نَفْسَهُ أَ لَمْ یَرَ قَوْلَ اللّهِ عَزَّوَجَلَّ هاهُنَا «وَ لِلّهِ الْعِزَّةُ وَ لِرَسُولِهِ وَ لِلْمُؤْمِنِینَ» وَ الْمُؤْمِنُ یَنْبَغِی لَهُ أَنْ یَکُونَ عَزِیزاً وَ لایَکُونَ ذَلِیلاً:

«خداوند همه کارهاى مؤمن را به او واگذار کرده جز این که به او اجازه نداده است خود را ذلیل و خوار کند، مگر نمى بینى خداوند در این باره فرموده: عزت مخصوص خدا و رسول او و مؤمنان است، سزاوار است مؤمن همیشه عزیز باشد، و ذلیل نباشد».(8)

در این زمینه ذیل آیه 10 سوره «فاطر» (جلد 18، صفحه 197) بحث دیگرى داشته ایم.

* * *


1 ـ «مجمع البیان»، ذیل آیات مورد بحث ـ «کامل ابن اثیر»، جلد 2، صفحه 192 ـ «سیره ابن هشام»، جلد 3، صفحه 302 (با کمى تفاوت).

2 ـ «نهج البلاغه»، خطبه 194 (از ذکر متن خطبه براى رعایت اختصار صرف نظر شد).

3 ـ «سفینة البحار»، جلد 2، صفحه 606، ماده «نفق» ـ شبیه همین معنى در «نهج البلاغه»، نامه 27 نیز آمده است.

4 ـ درباره منافقان، بحث هاى مشروح دیگرى در جلد اول، ذیل آیات 8 تا 16 «بقره»، در جلد 8، ذیل آیات 60 تا 85 سوره «توبه»، صفحات 19 تا 72 و در جلد 17، ذیل آیات 12 تا 17 سوره «احزاب»، صفحات 224 تا 232 و در جلد هفتم، ذیل آیات 43 تا 45 سوره «توبه»، صفحات 428 تا 456 داشته ایم.

5 ـ «صحیح مسلم»، جلد 4، صفحه 2163، باب «مثل المؤمن کالزرع» ـ شبیه همین مضمون با کمى تفاوت در تفسیر «روح البیان»، جلد 9، صفحه 533 نیز آمده است.

6 ـ «کافى»، جلد 5، صفحه 63، حدیث 1.

7 ـ «کافى»، جلد 5، صفحه 63، حدیث 4.

8 ـ «کافى»، جلد 5، صفحه 64، حدیث 6.