الكهف
وَكَذَٰلِكَ أَعْثَرْنَا عَلَيْهِمْ لِيَعْلَمُوا أَنَّ وَعْدَ اللَّهِ حَقٌّ وَأَنَّ السَّاعَةَ لَا رَيْبَ فِيهَا إِذْ يَتَنَازَعُونَ بَيْنَهُمْ أَمْرَهُمْ ۖ فَقَالُوا ابْنُوا عَلَيْهِم بُنْيَانًا ۖ رَّبُّهُمْ أَعْلَمُ بِهِمْ ۚ قَالَ الَّذِينَ غَلَبُوا عَلَىٰ أَمْرِهِمْ لَنَتَّخِذَنَّ عَلَيْهِم مَّسْجِدًا 21 سَيَقُولُونَ ثَلَاثَةٌ رَّابِعُهُمْ كَلْبُهُمْ وَيَقُولُونَ خَمْسَةٌ سَادِسُهُمْ كَلْبُهُمْ رَجْمًا بِالْغَيْبِ ۖ وَيَقُولُونَ سَبْعَةٌ وَثَامِنُهُمْ كَلْبُهُمْ ۚ قُل رَّبِّي أَعْلَمُ بِعِدَّتِهِم مَّا يَعْلَمُهُمْ إِلَّا قَلِيلٌ ۗ فَلَا تُمَارِ فِيهِمْ إِلَّا مِرَاءً ظَاهِرًا وَلَا تَسْتَفْتِ فِيهِم مِّنْهُمْ أَحَدًا 22 وَلَا تَقُولَنَّ لِشَيْءٍ إِنِّي فَاعِلٌ ذَٰلِكَ غَدًا 23 إِلَّا أَن يَشَاءَ اللَّهُ ۚ وَاذْكُر رَّبَّكَ إِذَا نَسِيتَ وَقُلْ عَسَىٰ أَن يَهْدِيَنِ رَبِّي لِأَقْرَبَ مِنْ هَٰذَا رَشَدًا 24 وَلَبِثُوا فِي كَهْفِهِمْ ثَلَاثَ مِائَةٍ سِنِينَ وَازْدَادُوا تِسْعًا 25 قُلِ اللَّهُ أَعْلَمُ بِمَا لَبِثُوا ۖ لَهُ غَيْبُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ ۖ أَبْصِرْ بِهِ وَأَسْمِعْ ۚ مَا لَهُم مِّن دُونِهِ مِن وَلِيٍّ وَلَا يُشْرِكُ فِي حُكْمِهِ أَحَدًا 26 وَاتْلُ مَا أُوحِيَ إِلَيْكَ مِن كِتَابِ رَبِّكَ ۖ لَا مُبَدِّلَ لِكَلِمَاتِهِ وَلَن تَجِدَ مِن دُونِهِ مُلْتَحَدًا 27
21وَ کَذلِکَ أَعْثَرْنا عَلَیْهِمْ لِیَعْلَمُوا أَنَّ وَعْدَ اللّهِ حَقٌّ وَ أَنَّ السّاعَةَ لا رَیْبَ فِیها إِذْ یَتَنازَعُونَ بَیْنَهُمْ أَمْرَهُمْ فَقالُوا ابْنُوا عَلَیْهِمْ بُنْیاناً رَبُّهُمْ أَعْلَمُ بِهِمْ قالَ الَّذِینَ غَلَبُوا عَلى أَمْرِهِمْ لَنَتَّخِذَنَّ عَلَیْهِمْ مَسْجِداً
22سَیَقُولُونَ ثَلاثَةٌ رابِعُهُمْ کَلْبُهُمْ وَ یَقُولُونَ خَمْسَةٌ سادِسُهُمْ کَلْبُهُمْ رَجْماً بِالْغَیْبِ وَ یَقُولُونَ سَبْعَةٌ وَ ثامِنُهُمْ کَلْبُهُمْ قُلْ رَبِّی أَعْلَمُ بِعِدَّتِهِمْ ما یَعْلَمُهُمْ إِلاّ قَلِیلٌ فَلا تُمارِ فِیهِمْ إِلاّ مِراءً ظاهِراً وَ لا تَسْتَفْتِ فِیهِمْ مِنْهُمْ أَحَداً
23وَ لا تَقُولَنَّ لِشَیْء إِنِّی فاعِلٌ ذلِکَ غَداً
24إِلاّ أَنْ یَشاءَ اللّهُ وَ اذْکُرْ رَبَّکَ إِذا نَسِیتَ وَ قُلْ عَسى أَنْ یَهْدِیَنِ رَبِّی لاِ َقْرَبَ مِنْ هذا رَشَداً
ترجمه:
21 ـ و این چنین مردم را متوجه حال آنها کردیم، تا بدانند که وعده خداوند حق است; و در پایان جهان و قیام قیامت شکى نیست! در آن هنگام که میان خود درباره کار خویش نزاع داشتند، گروهى مى گفتند: «بنائى بر آنان بسازید (تا از نظر پنهان شوند;) پروردگارشان از وضع آنها آگاه تر است»! ولى آنها که از رازشان آگاهى یافتند گفتند: «ما مسجدى در کنار (مدفن) آنها مى سازیم (تا خاطره آنان فراموش نشود)».
22 ـ گروهى خواهند گفت: «آنها سه نفر بودند، که چهارمین آنها سگشان بود»! و گروهى مى گویند: «پنج نفر بودند، که ششمین آنها سگشان بود». همه اینها سخنانى بى دلیل است ـ و گروهى مى گویند: «آنها هفت نفر بودند، و هشتمین آنها سگشان بود». بگو: «پروردگار من از تعدادشان آگاه تر است»! جز گروه کمى، تعداد آنها را نمى دانند. پس درباره آنان جز با دلیل سخن مگو; و از هیچ کس درباره آنها سؤال مکن!
23 ـ و هرگز در مورد کارى نگو: «من فردا آن را انجام مى دهم».
24 ـ مگر این که خدا بخواهد! و هر گاه فراموش کردى، (جبران کن) و پروردگارت را به خاطر بیاور; و بگو: «امیدوارم که پروردگارم مرا به راهى روشن تر از این هدایت کند»!
تفسیر:
پایان ماجراى اصحاب کهف
به زودى داستان هجرت این گروه از مردان با شخصیت در آن محیط، در همه جا پیچید، و شاهِ جبار سخت برآشفت، نکند، هجرت یا فرار آنها مقدمه اى براى بیدارى و آگاهى مردم گردد، و یا به مناطق دور و نزدیک بروند، و به تبلیغ آئین توحید و مبارزه با شرک و بت پرستى بپردازند.
لذا دستور داد، مأموران مخصوص، همه جا به جستجوى آنها بپردازند، و اگر رد پائى یافتند، آنان را تعقیب، دستگیر، و به مجازات برسانند.
اما هر چه بیشتر جستند، کمتر یافتند، و این خود معمائى براى مردم محیط، و نقطه عطفى در سازمان فکرى آنها شد، و شاید همین امر، که گروهى از برترین مقامات مملکتى، پشتِ پا بر همه مقامات مادى بزنند و انواع خطرات را پذیرا گردند، سرچشمه بیدارى و آگاهى براى گروهى از مردم شد.
به هر حال، داستان اسرارآمیز این گروه، در تاریخشان ثبت گردید، و از نسلى به نسل دیگر انتقال یافت، و صدها سال بر این منوال گذشت...
اکنون، به سراغ مأمور خرید غذا برویم و ببینیم بر سر او چه آمد، او وارد شهر شد، ولى دهانش از تعجب بازماند، شکل ساختمان ها به کلّى دگرگون شده، قیافه ها همه ناشناس، لباس ها طرز جدیدى پیدا کرده، حتى طرز سخن گفتن و آداب و رسوم مردم عوض شده است، ویرانه هاى دیروز، تبدیل به قصرها و قصرهاى دیروز به ویرانه ها مبدّل گردیده!
شاید در یک لحظه کوتاه، فکر کرد هنوز خواب است و آنچه را مى بیند رؤیا است، چشم هاى خود را به هم مى مالد، اما متوجه مى شود آنچه را مى بیند عین واقعیتى عجیب و باورناکردنى.
او هنوز فکر مى کند، خوابشان در غار، یک روز یا یک نیمه روز بوده است پس این همه دگرگونى چرا؟ این همه تغییرات در یک روز چگونه امکان پذیر است؟
از سوى دیگر قیافه او براى مردم نیز عجیب و نامأنوس است، لباس او، طرز سخن گفتن او، چهره و سیماى او، همه براى آنها تازه است، و شاید این وضع نظر عده اى را به سوى او جلب کرده، به دنبالش روان شدند.
تعجب او هنگامى به نهایت رسید که: دست در جیب کرد تا بهاى غذائى را که خریده بود، بپردازد، فروشنده چشمش به سکه اى افتاد که به 300 سال قبل و بیشتر تعلق داشت، و شاید نام «دقیانوس» شاه جبار آن زمان، بر آن نقش بود، هنگامى که توضیح خواست، او در جواب گفت: تازگى این سکه را به دست آورده ام!
کم کم از قرائن احوال بر مردم مسلم شد، که: این مرد یکى از گروهى است که نامشان را در تاریخ 300 سال قبل خوانده اند، و در بسیارى از محافل سرگذشت اسرارآمیزشان مطرح بوده است.
و خود او نیز متوجه شد که: در چه خواب عمیق و طولانى او و یارانش فرو رفته بودند.
این مسأله، مثل بمب در شهر صدا کرد، و زبان به زبان در همه جا پیچید.
بعضى از مورّخان، مى نویسند: در آن ایام زمامدار صالح و موحّدى بر آنها حکومت مى کرد، ولى هضم مسأله معاد جسمانى و زنده شدن مردگان بعد از مرگ براى مردم آن محیط مشکل بود، جمعى از آنها نمى توانستند باور کنند: انسان بعد از مردن به زندگى بازمى گردد.
اما ماجراى خواب «اصحاب کهف» دلیل دندان شکنى شد، به نفع آنها که طرفدار معاد جسمانى بودند.
و لذا قرآن در نخستین آیه مى گوید:
«همان گونه که آنها را به خواب فرو بردیم، از آن خواب عمیق و طولانى بیدار کردیم، و مردم را متوجه حالشان نمودیم، تا بدانند وعده رستاخیز خداوند حق است» (وَ کَذلِکَ أَعْثَرْنا عَلَیْهِمْ لِیَعْلَمُوا أَنَّ وَعْدَ اللّهِ حَقٌّ).
«و در پایان جهان و قیام قیامت شکى نیست» (وَ أَنَّ السّاعَةَ لا رَیْبَ فِیها).
چرا که، این خواب طولانى که صدها سال به طول انجامید، بى شباهت به مرگ نبود، و بیدار شدن آنها همچون رستاخیز، بلکه مى توان گفت: این خواب و بیدارى از پاره اى جهات از مردن و بازگشتن به حیات، عجیب تر بود، زیرا صدها سال بر آنها گذشت و بدنشان نپوسید، در حالى که نه غذائى خوردند و نه آبى نوشیدند، در این مدت طولانى چگونه زنده ماندند؟
آیا این دلیل بر قدرت خدا بر هر چیز و هر کار نیست؟ حیات بعد از مرگ، با توجه به چنین صحنه اى مسلماً امکان پذیر است.
بعضى از مورّخان نوشته اند: مأمور خرید غذا، به سرعت به غار بازگشت و دوستان خود را از ماجرا آگاه ساخت، همگى در تعجب عمیق فرو رفتند، و از آنجا که احساس مى کردند، همه فرزندان، برادران و دوستان را از دست داده اند، و هیچ کس از یاران سابق آنها زنده نمانده، تحمل این زندگى براى آنها سخت و ناگوار بود، از خدا خواستند: چشم از این جهان بپوشند و به جوار رحمت حق منتقل شوند و چنین شد.
آنها چشم از جهان پوشیدند و جسدهاى آنها در غار مانده بود که مردم به سراغشان آمدند.
«در اینجا نزاع و کشمکش بین طرفداران مسأله معاد جسمانى، و مخالفان آنها در گرفت.
مخالفان سعى داشتند: مسأله خواب و بیدارى «اصحاب کهف» به زودى به دست فراموشى سپرده شود، و این دلیل دندان شکن را از دست موافقان بگیرند، لذا پیشنهاد کردند در غار گرفته شود، تا براى همیشه از نظر مردم پنهان گردند» (إِذْ یَتَنازَعُونَ بَیْنَهُمْ أَمْرَهُمْ فَقالُوا ابْنُوا عَلَیْهِمْ بُنْیاناً).
و براى خاموش کردن مردم مى گفتند: زیاد از آنها سخن نگوئید، آنها سرنوشت اسرارآمیزى داشتند که «پروردگارشان از وضع آنها آگاه تر است» (رَبُّهُمْ أَعْلَمُ بِهِمْ).
بنابراین، داستان آنها را رها کنید و به حال خودشان واگذارید.
در حالى که: «مؤمنان راستین که از این امر آگاهى یافته بودند و آن را سند زنده اى براى اثبات رستاخیز، به مفهوم حقیقیش مى دانستند، سعى داشتند این داستان هرگز فراموش نشود، و لذا گفتند: ما در کنار مدفن آنها مسجد و معبدى مى سازیم» تا مردم یاد آنها را هرگز از خاطره ها نبرند، به علاوه از روح پاک آنها استمداد طلبند (قالَ الَّذِینَ غَلَبُوا عَلى أَمْرِهِمْ لَنَتَّخِذَنَّ عَلَیْهِمْ مَسْجِداً).
در تفسیر آیه فوق، احتمالات متعدد دیگرى داده اند که به هنگام ذکر نکته ها به بعضى از آنها اشاره خواهیم کرد.
* * *
آیه بعد، به پاره اى از اختلافات اشاره مى کند که در میان مردم در زمینه «اصحاب کهف» وجود دارد، از جمله: درباره تعداد آنها مى گوید:
«گروهى از مردم خواهند گفت: آنها سه نفر بودند که چهارمینشان سگشان بود» (سَیَقُولُونَ ثَلاثَةٌ رابِعُهُمْ کَلْبُهُمْ).
«و گروهى مى گویند: پنج نفر بودند که ششمین آنها سگ آنها بود» (وَ یَقُولُونَ خَمْسَةٌ سادِسُهُمْ کَلْبُهُمْ).
«همه اینها سخنانى بدون دلیل، و تیر در تاریکى است» (رَجْماً بِالْغَیْبِ).
«و گروهى مى گویند: آنها هفت نفر بودند و هشتمین آنها سگ آنها بود» (وَ یَقُولُونَ سَبْعَةٌ وَ ثامِنُهُمْ کَلْبُهُمْ).
«بگو: پروردگار من از تعداد آنها آگاه تر است» (قُلْ رَبِّی أَعْلَمُ بِعِدَّتِهِمْ).
«تنها گروه کمى تعداد آنها را مى دانند» (ما یَعْلَمُهُمْ إِلاّ قَلِیلٌ).
گر چه، در جمله هاى فوق، قرآن با صراحت تعداد آنها را بیان نکرده است، ولى از اشاراتى که در آیه وجود دارد مى توان فهمید: قول سوم همان قول صحیح و مطابق واقع است; چرا که به دنبال قول اول و دوم کلمه: رَجْماً بِالْغَیْبِ: «تیر در تاریکى» که اشاره به بى اساس بودن آنها است آمده، ولى در مورد قول سوم، نه تنها چنین تعبیرى نیست، بلکه تعبیر: «بگو پروردگارم از تعداد آنها آگاه تر است» و همچنین «تعداد آنها را تنها گروه کمى مى دانند» ذکر شده است که این خود، دلیلى است بر تأیید این قول، و در هر حال در پایان آیه اضافه مى کند: «در مورد آنها بحث مکن! جز بحث مستدل، و توأم با دلیل و منطق» (فَلا تُمارِ فِیهِمْ إِلاّ مِراءً ظاهِراً).
«مِراء» ـ به طورى که «راغب» در «مفردات» مى گوید ـ در اصل، از مَرَیْتُ النّاقَةَ: یعنى «پستان شتر را براى دوشیدن به دست گرفتم» گرفته شده است، سپس، به بحث و گفتگو پیرامون چیزى که مورد شک و تردید است اطلاق گردیده.
و بسیار مى شود که: در گفتگوهاى لجاجت آمیز، و دفاع از باطل به کار مى رود، ولى، ریشه اصلى آن محدود به این معنى نیست، بلکه، هر نوع بحث و گفتگو را درباره هر مطلبى که محل تردید است شامل مى شود.
«ظاهر» به معنى غالب و مسلط و پیروز است.
بنابراین، جمله «فَلا تُمارِ فِیهِمْ إِلاّ مِراءً ظاهِراً» مفهومش این است که: آن چنان با آنها منطقى و مستدل، سخن بگو که برترى منطق تو آشکار گردد.
این احتمال را نیز بعضى در تفسیر آیه گفته اند که: به طور «خصوصى» با مخالفان لجوج، بحث و گفتگو نکن; چرا که هر چه بگوئى تحریفش مى کنند، بلکه آشکارا و در حضور مردم، گفتگو کن، تا نتوانند حقیقت را تحریف یا انکار نمایند.
ولى تفسیر اول صحیح تر به نظر مى رسد.
به هر حال، مفهوم سخن این است که: تو باید به اتکاء وحى الهى با آنها سخن بگوئى زیرا محکم ترین دلیل در این زمینه، همین دلیل است، «و بنابراین از احدى ـ از آنها که بدون دلیل سخن مى گویند ـ درباره تعداد اصحاب کهف سؤال نکن» (وَ لاتَسْتَفْتِ فِیهِمْ مِنْهُمْ أَحَداً).
* * *
آیه بعد، یک دستور کلّى به پیامبر(صلى الله علیه وآله) مى دهد که: «هرگز نگو من فلان کار را فردا انجام مى دهم» (وَ لا تَقُولَنَّ لِشَیْء إِنِّی فاعِلٌ ذلِکَ غَداً).
* * *
«مگر این که: خدا بخواهد» (إِلاّ أَنْ یَشاءَ اللّهُ).
یعنى در رابطه با اخبار آینده، و تصمیم بر انجام کارها، حتماً جمله «ان شاء اللّه» را اضافه کن; چرا که:
اوّلاً: تو هرگز مستقل در تصمیم گیرى نیستى و اگر خدا نخواهد، هیچ کس توانائى بر هیچ کارى را ندارد.
بنابراین، براى این که: ثابت کنى نیروى تو از نیروى لا یزال او است، و قدرتت وابسته به قدرت او جمله ان شاء اللّه: «اگر خدا بخواهد» را حتماً به سخنت اضافه کن.
ثانیاً: خبر دادن قطعى براى انسان که قدرتش محدود است و احتمال ظهور موانع مختلف مى رود، صحیح و منطقى نیست، و چه بسا دروغ از آب در آید، مگر این که: با جمله «ان شاء اللّه» همراه باشد.
بعضى از مفسران احتمال دیگرى در تفسیر آیه فوق گفته اند، و آن این که: منظور نفى استقلال انسان در کارها است، مفهوم آیه چنین است: «تو نمى توانى بگوئى من فلان کار را فردا انجام خواهم داد، مگر خدا بخواهد».
البته لازمه این سخن، آن است که: اگر جمله «ان شاء اللّه» را بیفزائیم، سخن کامل خواهد بود، اما این لازمه جمله است، نه متن، آن چنان که در تفسیر اول گفته شد.(1)
شأن نزولى را که در مورد آیات فوق، نقل کردیم تفسیر اول را تأیید مى کند، زیرا پیامبر(صلى الله علیه وآله) بدون ذکر «ان شاء اللّه» به کسانى که پیرامون «اصحاب کهف» و مانند آن سؤال کرده بودند، قول توضیح و جواب داد، به همین جهت، مدتى وحى الهى به تأخیر افتاد، تا به پیامبر(صلى الله علیه وآله) در این زمینه هشدار داده شود، و سرمشقى براى همه مردم باشد.
سپس، در تعقیب این جمله، قرآن مى گوید: «هنگامى که یاد خدا را فراموش کردى بعد که متوجه شدى، پروردگارت را به خاطر بیاور» (وَ اذْکُرْ رَبَّکَ إِذا نَسِیتَ).
اشاره به این که: اگر به خاطر فراموشى، جمله «ان شاء اللّه» را به سخنانى که از آینده خبر مى دهى، نیفزائى هر موقع به یادت آمد فوراً جبران کن، و بگو «ان شاء اللّه»، که این کار گذشته را جبران خواهد کرد.
«و بگو امیدوارم پروردگارم مرا به راهى روشن تر از این هدایت کند» (وَ قُلْ عَسى أَنْ یَهْدِیَنِ رَبِّی لاِ َقْرَبَ مِنْ هذا رَشَداً).
* * *
نکته ها:
1 ـ رجماً بالغیب
«رجم» در اصل، به معنى «سنگ یا پراندن سنگ» است، سپس به هر نوع تیراندازى اطلاق شده است، و گاه به معنى کنائى «متهم ساختن» یا «قضاوت به ظن و گمان» استعمال مى شود.
و کلمه «بالغیب» تأکیدى بر این معنا است، یعنى: غائبانه قضاوت بى مأخذ درباره چیزى کردن.
این تعبیر، شبیه همان چیزى است که در فارسى مى گوئیم: «تیر در تاریکى انداختن» و از آنجا که انداختن تیر در تاریکى غالباً به هدف اصابت نمى کند، این نوع قضاوت ها غالباً درست از آب در نمى آید.
* * *
2 ـ «واو» در جمله «وَ ثامِنُهُمْ کَلْبُهُمْ»
در آیات فوق، جمله «رابِعُهُمْ کَلْبُهُمْ» و «سادِسُهُمْ کَلْبُهُمْ» هر دو بدون واو آمده است، در حالى که جمله «وَ ثامِنُهُمْ کَلْبُهُمْ» با «واو» شروع مى شود.
از آنجا که تمام تعبیرات قرآن، حتماً داراى نکته اى است، مفسران در معنى این «واو» سخن فراوان گفته اند.
شاید بهترین تفسیر، این باشد که: این «واو» اشاره به آخرین سخن، و آخرین حرف است، چنان که در ادبیات امروز نیز اخیراً این تعبیر معمول شده که هنگام برشمردن چیزى، تمام افراد آن بحث را بدون واو ذکر مى کنند، اما آخرین آنها حتماً با واو خواهد بود، مثلاً مى گوئیم: «زید، عمر، حسن و محمّد آمدند» این واو اشاره به پایان کلام و بیان آخرین مصداق و موضوع است.
این سخن از مفسر معروف «ابن عباس» نقل شده، و بعضى از مفسران دیگر آن را تأیید کرده و ضمناً خواسته است از همین کلمه «واو»، تأییدى براى این که: عدد واقعى اصحاب کهف عدد هفت بوده است استفاده کند; زیرا قرآن پس از بیان گفته هاى بى اساس دیگران، عدد حقیقى آنها را در پایان بیان کرده است.
بعضى دیگر از مفسران مانند «فخر رازى» و «قرطبى» تفسیر دیگرى براى این «واو» نقل کرده اند که، خلاصه اش چنین است: عدد هفت نزد عرب به عنوان یک عدد کامل شمرده مى شود، به همین جهت، تا هفت را بدون واو، ذکر مى کنند، اما همین که از این عدد گذشتند، «واو» که دلیل آغاز کلام و استیناف است مى آورند، لذا در اصطلاح ادباء عرب به «واو ثمانیه» معروف شده است.
در آیات قرآن نیز، غالباً به این مطلب برخورد مى کنیم که: مثلاً در سوره «توبه» آیه 112 هنگامى که صفات مجاهدان فى سبیل اللّه را مى شمرد، هفت صفت را بدون واو ذکر مى کند، ولى به صفت هشتم که مى رسد مى گوید: «وَ النّاهُونَ عَنِ الْمُنْکَرِ وَ الْحافِظُونَ لِحُدُودِ اللّهِ».
در آیه 5 سوره «تحریم» در وصف زنان پیامبر(صلى الله علیه وآله) بعد از ذکر هفت صفت، هشتمین را با واو آورده مى گوید: «ثَیِّبات وَ أَبْکاراً».
و در سوره «زمر» در آیه 71 هنگامى که سخن از درهاى جهنم مى گوید، مى فرماید: فُتِحَتْ أَبْوابُها: «درهاى آن گشوده مى شود» اما در دو آیه بعد، هنگامى که سخن از درهاى بهشت به میان مى آید مى فرماید: «وَ فُتِحَتْ أَبْوابُها» آیا این به خاطر آن نیست که: درهاى جهنم هفت، و درهاى بهشت هشت است؟
البته شاید این یک قانون کلّى نباشد، ولى در غالب موارد، چنین است، به هر حال نشان مى دهد که: حتى وجود یک «واو» در قرآن حساب شده و براى بیان واقعیتى است.
* * *
3 ـ مسجد در کنار آرامگاه
ظاهر تعبیر قرآن، این است که: «اصحاب کهف» سرانجام، بدرود حیات گفتند و به خاک سپرده شدند، و کلمه «عَلَیْهِم» شاهد این مدعا است، سپس علاقه مندان به آنها تصمیم گرفتند: معبدى در کنار آرامگاه آنان بسازند.
قرآن این موضوع را در آیات فوق، با لحن موافقى آورده است و این، نشان مى دهد: ساختن معبد به احترام قبور بزرگان دین، نه تنها حرام نیست ـ آن چنان که وهابى ها مى پندارند ـ بلکه کار خوب و شایسته اى است.
اصولاً، بناهاى یادبود که خاطره افراد برجسته و با شخصیت را زنده مى دارد همیشه در میان مردم جهان بوده و هست، و یک نوع قدردانى از گذشتگان، و تشویق براى آیندگان، در آن کار نهفته است، اسلام نه تنها از این کار نهى
نکرده بلکه آن را مجاز شمرده است.
وجود این گونه بناها یک سند تاریخى بر وجود این شخصیت ها و برنامه و تاریخشان است، به همین دلیل، پیامبران و شخصیت هائى که قبر آنها متروک مانده تاریخ آنها نیز مورد تردید و استفهام قرار گرفته است.
این نیز، واضح است که: این گونه بناها کمترین منافاتى با مسأله توحید و اختصاص پرستش به «اللّه» ندارد; زیرا «احترام»، مطلبى است، و «عبادت» و پرستش، مطلبى دیگر.
البته این موضوع بحث فراوانى دارد که اینجا جاى آن نیست.
* * *
4 ـ همه چیز با اتکاء بر مشیت خدا
آوردن جمله «ان شاء اللّه» به هنگام بیان تصمیم هاى مربوط به آینده، نه تنها یک نوع ادب در پیشگاه خدا است، بلکه، بیان این حقیقت مهم نیز هست که: ما چیزى از خود نداریم، هر چه هست از ناحیه او است، مستقل بالذات خدا است، و ما همه متّکى به او هستیم، تا اراده او نباشد اگر تیغ هاى عالم از جا حرکت کنند، حتى یک رگ را نخواهند برید، و «شیشه را در بغل سنگ نگه مى دارد»، و اگر اراده او باشد همه چیز به سرعت تحقق مى یابد.
این، در حقیقت همان مفهوم «توحید افعالى» است که، در عین وجود اختیار و آزادى اراده انسان، وجود هر چیز و هر کار را به مشیت خدا وابسته مى کند.
این تعبیر، علاوه بر افزایش توجه، ما به خدا در کارها، هم به ما نیرو و قدرت مى بخشد، و هم دعوت به پاکى و صحت عمل مى کند.
از پاره اى از روایات استفاده مى شود: اگر کسى سخنى را در ارتباط با آینده بدون ان شاء اللّه بگوید، خدا او را به خودش وامى گذارد و از زیر چتر حمایتش بیرون مى برد.(2)
در حدیثى از امام صادق(علیه السلام) مى خوانیم: امام دستور داده بود نام هاى بنویسند، هنگامى که نامه پایان یافت، و به خدمتش دادند، ملاحظه کرد دید، انشاء اللّه در آن نیست، فرمود: کَیْفَ رَجَوْتُمْ أَنْ یَتِمَّ هَذا وَ لَیْسَ فِیهِ اسْتِثْناءٌ انْظُرُوا کُلَّ مَوْضِع لایَکُونُ فِیهِ اسْتِثْناءٌ فَاسْتَثْنُوا فِیهِ: «شما چگونه امیدوار بودید که این نامه (یا این کار) به پایان برسد، در حالى که ان شاء اللّه در آن نیست؟ نگاه کنید در هر جاى آن نیست بگذارید».(3)
* * *
5 ـ پاسخ به یک سؤال
در آیات فوق خواندیم، خداوند به پیامبرش مى گوید: «هنگامى که خدا را فراموش کردى و بعد متذکر شدى یاد او کن».(4)
اشاره به این که: اگر تکیه بر مشیت او با جمله ان شاء اللّه، نکردى، هر گاه به خاطرت آمد، جبران نما.
در احادیث متعددى که در تفسیر آیه فوق از اهل بیت(علیهم السلام) نقل شده، نیز روى این مسأله تأکید گردیده است که: حتى پس از گذشتن یک سال نیز اگر به خاطرتان آمد که ان شاء اللّه نگفته اید، گذشته را جبران نمائید.(5)
اکنون، این سؤال پیش مى آید: مگر نسیان براى پیامبر ممکن است در حالى که، اگر نسیان به فکر او راه یابد، مردم به گفتار و اعمال او اعتماد کامل نمى توانند داشته باشند، و همین است دلیل معصوم بودن پیامبران و امامان از خطا و نسیان حتى در موضوعات.
اما با توجه به این که: در بسیارى از آیات قرآن دیده ایم روى سخن به پیامبران است اما مقصود و منظور توده مردم هستند، پاسخ این سؤال روشن مى شود، و طبق ضرب المثل عرب از باب «إِیّاکَ أَعْنِى وَ اسْمَعِى یا جارِهِ» است یعنى «روى سخنم با تو است ـ اى کسى که نزد من هستى ـ اما همسایه، تو بشنو».(6)
بعضى از مفسران بزرگ پاسخ دیگرى به این سؤال گفته اند که در ذیل آیه 68 سوره «انعام» آورده ایم.(7)
* * *
1 ـ باید توجه داشت، بنابر تفسیر اول، باید جمله اى در تقدیر گرفته شود، جمله «أَنْ تَقُول» و در تقدیر چنین مى شود «الا ان تقول ان شاء اللّه»، اما مطابق تفسیر دوم تقدیرى لازم نیست.
2 ـ «نور الثقلین»، جلد 3، صفحه 254.
3 ـ «کافى»، جلد 2، صفحه 673.
4 ـ همان مدرک، صفحه 253.
5 ـ به تفسیر «نور الثقلین»، جلد 3، صفحه 254 به بعد مراجعه شود.
6 ـ معادل آن در فارسى ضرب المثل معروفى است که مى گوید: در، به تو مى گویم دیوار تو بشنو!
7 ـ تفسیر «نمونه»، جلد 5، صفحه 289.