الأحزاب

مِّنَ الْمُؤْمِنِينَ رِجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اللَّهَ عَلَيْهِ ۖ فَمِنْهُم مَّن قَضَىٰ نَحْبَهُ وَمِنْهُم مَّن يَنتَظِرُ ۖ وَمَا بَدَّلُوا تَبْدِيلًا 23 لِّيَجْزِيَ اللَّهُ الصَّادِقِينَ بِصِدْقِهِمْ وَيُعَذِّبَ الْمُنَافِقِينَ إِن شَاءَ أَوْ يَتُوبَ عَلَيْهِمْ ۚ إِنَّ اللَّهَ كَانَ غَفُورًا رَّحِيمًا 24 وَرَدَّ اللَّهُ الَّذِينَ كَفَرُوا بِغَيْظِهِمْ لَمْ يَنَالُوا خَيْرًا ۚ وَكَفَى اللَّهُ الْمُؤْمِنِينَ الْقِتَالَ ۚ وَكَانَ اللَّهُ قَوِيًّا عَزِيزًا 25 وَأَنزَلَ الَّذِينَ ظَاهَرُوهُم مِّنْ أَهْلِ الْكِتَابِ مِن صَيَاصِيهِمْ وَقَذَفَ فِي قُلُوبِهِمُ الرُّعْبَ فَرِيقًا تَقْتُلُونَ وَتَأْسِرُونَ فَرِيقًا 26 وَأَوْرَثَكُمْ أَرْضَهُمْ وَدِيَارَهُمْ وَأَمْوَالَهُمْ وَأَرْضًا لَّمْ تَطَئُوهَا ۚ وَكَانَ اللَّهُ عَلَىٰ كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرًا 27 يَا أَيُّهَا النَّبِيُّ قُل لِّأَزْوَاجِكَ إِن كُنتُنَّ تُرِدْنَ الْحَيَاةَ الدُّنْيَا وَزِينَتَهَا فَتَعَالَيْنَ أُمَتِّعْكُنَّ وَأُسَرِّحْكُنَّ سَرَاحًا جَمِيلًا 28 وَإِن كُنتُنَّ تُرِدْنَ اللَّهَ وَرَسُولَهُ وَالدَّارَ الْآخِرَةَ فَإِنَّ اللَّهَ أَعَدَّ لِلْمُحْسِنَاتِ مِنكُنَّ أَجْرًا عَظِيمًا 29 يَا نِسَاءَ النَّبِيِّ مَن يَأْتِ مِنكُنَّ بِفَاحِشَةٍ مُّبَيِّنَةٍ يُضَاعَفْ لَهَا الْعَذَابُ ضِعْفَيْنِ ۚ وَكَانَ ذَٰلِكَ عَلَى اللَّهِ يَسِيرًا 30

21لَقَدْ کانَ لَکُمْ فِی رَسُولِ اللّهِ أُسْوَةٌ حَسَنَةٌ لِمَنْ کانَ یَرْجُوا اللّهَ وَ الْیَوْمَ الْآخِرَ وَ ذَکَرَ اللّهَ کَثِیراً

22وَ لَمّا رَأَ الْمُؤْمِنُونَ الأَحْزابَ قالُوا هذا ما وَعَدَنَا اللّهُ وَ رَسُولُهُ وَ صَدَقَ اللّهُ وَ رَسُولُهُ وَ ما زادَهُمْ إِلاّ إِیماناً وَ تَسْلِیماً

23مِنَ الْمُؤْمِنِینَ رِجالٌ صَدَقُوا ما عاهَدُوا اللّهَ عَلَیْهِ فَمِنْهُمْ مَنْ قَضى نَحْبَهُ وَ مِنْهُمْ مَنْ یَنْتَظِرُ وَ ما بَدَّلُوا تَبْدِیلاً

24لِیَجْزِیَ اللّهُ الصّادِقِینَ بِصِدْقِهِمْ وَ یُعَذِّبَ الْمُنافِقِینَ إِنْ شاءَ أَوْ یَتُوبَ عَلَیْهِمْ إِنَّ اللّهَ کانَ غَفُوراً رَحِیماً

25وَ رَدَّ اللّهُ الَّذِینَ کَفَرُوا بِغَیْظِهِمْ لَمْ یَنالُوا خَیْراً وَ کَفَى اللّهُ الْمُؤْمِنِینَ الْقِتالَ وَ کانَ اللّهُ قَوِیّاً عَزِیزاً

 

ترجمه:

21 ـ مسلماً براى شما در زندگى رسول خدا سرمشق نیکوئى بود، براى آنها که امید به رحمت خدا و روز رستاخیز دارند و خدا را بسیار یاد مى کنند.

22 ـ (اما) مؤمنان وقتى لشکر احزاب را دیدند، گفتند: «این همان است که خدا و رسولش به ما وعده داده، و خدا و رسولش راست گفته اند»! و این موضوع جز بر ایمان و تسلیم آنان نیفزود.

23 ـ در میان مؤمنان مردانى هستند که بر سر عهدى که با خدا بستند صادقانه ایستاده اند; بعضى پیمان خود را به آخر بردند (و در راه او شربت شهادت نوشیدند)، و بعضى دیگر در انتظارند; و هرگز تغییرى در پیمان خود ندادند.

24 ـ هدف این است که خداوند صادقان را به خاطر صدقشان پاداش دهد، و منافقان را هرگاه اراده کند عذاب نماید، یا (اگر توبه کنند) توبه آنها را بپذیرد; چرا که خداوند آمرزنده و مهربان است.

25 ـ و خدا کافران را با دلى پر از خشم باز گرداند; بى آن که نتیجه اى از کار خود گرفته باشند; و خداوند، مؤمنان را از جنگ بى نیاز ساخت، (و پیروزى را نصیبشان کرد); و خدا قوى و شکست ناپذیر است!.

تفسیر:

نقش مؤمنان راستین در جنگ احزاب

تاکنون از گروههاى مختلف و برنامه هاى آنها در «غزوه احزاب» سخن به میان آمده، از جمله افراد ضعیف الایمان، منافقین، سران کفر و نفاق، و باز ـ دارندگان از جهاد.

قرآن مجید، در پایان این سخن، از «مؤمنان راستین»، و روحیه عالى، و پایمردى، و استقامت، و سایر ویژگیهاى آنان در این جهاد بزرگ، سخن مى گوید.

و مقدمه این بحث را از شخص پیامبر اسلام(صلى الله علیه وآله) که پیشوا و بزرگ و اسوه آنان بود، شروع مى کند، مى گوید: «براى شما در زندگى رسول خدا(صلى الله علیه وآله) و عملکرد او (در میدان احزاب) سرمشق نیکوئى بود، براى آنها که امید به رحمت خدا، و روز رستاخیز دارند، و خدا را بسیار یاد مى کنند» (لَقَدْ کانَ لَکُمْ فِی رَسُولِ اللّهِ أُسْوَةٌ حَسَنَةٌ لِمَنْ کانَ یَرْجُوا اللّهَ وَ الْیَوْمَ الْآخِرَ وَ ذَکَرَ اللّهَ کَثِیراً).

بهترین الگو، براى شما نه تنها در این میدان که در تمام زندگى، شخص پیامبر(صلى الله علیه وآله) است، روحیات عالى او، استقامت و شکیبائى او، هوشیارى و درایت، اخلاص و توجه به خدا، تسلط او بر حوادث، و زانو نزدن در برابر سختیها و مشکلات، هر کدام مى تواند الگو و سرمشقى براى همه مسلمین باشد.

این ناخداى بزرگ ،به هنگامى که سفینه اش گرفتار سخت ترین طوفانها مى شود، کمترین ضعف و سستى و دستپاچگى به خود راه نمى دهد، او، هم ناخدا است، هم لنگر مطمئن این کشتى، هم چراغ هدایت است، و هم مایه آرامش و راحت روح و جان سرنشینان.

همراه دیگر مؤمنان، کلنگ به دست مى گیرد، «خندق» مى کند، با بیل جمع آورى کرده، و با ظرف از خندق بیرون مى برد، براى حفظ روحیه و خونسردى یارانش با آنها مزاح مى کند، و براى گرم کردن دل و جان، آنها را به خواندن اشعار حماسى تشویق مى نماید، مرتباً آنان را به یاد خدا مى اندازد و به آینده درخشان و فتوحات بزرگ، نوید مى دهد.

از توطئه منافقان بر حذر مى دارد و هوشیارى لازم را به آنها مى دهد.

از آرایش جنگى صحیح، و انتخاب بهترین روشهاى نظامى لحظه اى غافل نمى ماند، و در عین حال از راههاى مختلف براى ایجاد شکاف در میان صفوف دشمن از پاى نمى نشیند.

آرى، او بهترین مقتدا و اسوه مؤمنان در این میدان و در همه میدانها است.

«أُسْوَة» (بر وزن عروه) در اصل، به معنى آن حالتى است که انسان به هنگام پیروى از دیگرى به خود مى گیرد، و به تعبیرى دیگر، همان تأسّى کردن و اقتدا نمودن است.

بنابراین، معنى مصدرى دارد، نه معنى وصفى، و جمله «لَقَدْ کانَ لَکُمْ فِی رَسُولِ اللّهِ أُسْوَةٌ حَسَنَةٌ» مفهومش این است که براى شما در پیامبر(صلى الله علیه وآله) تأسّى و پیروى خوبى است، مى توانید با اقتدا کردن به او خطوط خود را اصلاح و در مسیر «صراط مستقیم» قرار گیرید.

جالب این که: قرآن در آیه فوق این اسوه حسنه را مخصوص کسانى مى داند که داراى سه ویژگى هستند، امید به «اللّه» و امید به روز قیامت دارند، و خدا را بسیار یاد مى کنند.

در حقیقت، ایمان به مبدأ و معاد، انگیزه این حرکت است، و ذکر خداوند تداوم بخش آن، زیرا بدون شک، کسى که از چنین ایمانى قلبش سرشار نباشد، قادر به قدم گذاشتن در جاى قدمهاى پیامبر نیست، و در ادامه این راه نیز اگر پیوسته ذکر خدا نکند، و شیاطین را از خود نراند، قادر به ادامه تأسّى و اقتدا نخواهد بود.

این نکته نیز، قابل توجه است که: على(علیه السلام) با آن شهامت و شجاعتش در همه میدانهاى جنگ ـ که یک نمونه زنده آن «غزوه احزاب» است و بعد اشاره خواهد شد ـ در سخنى در «نهج البلاغه» مى فرماید: کُنَّا إِذَا احْمَرَّ الْبَأْسُ اتَّقَیْنَا بِرَسُولِ اللَّهِ(صلى الله علیه وآله) فَلَمْ یَکُنْ أَحَدٌ مِنَّا أَقْرَبَ إِلَى الْعَدُوِّ مِنْهُ: «هر گاه آتش جنگ، سخت شعلهور مى شد، ما به رسول اللّه(صلى الله علیه وآله) پناه مى بردیم و هیچ یک از ما به دشمن نزدیکتر از او نبود».(1)

* * *

بعد از ذکر این مقدمه، به بیان حال مؤمنان راستین پرداخته، چنین مى گوید: «هنگامى که مؤمنان، لشگریان احزاب را دیدند، نه تنها تزلزلى به دل راه ندادند بلکه گفتند: این همان است که خدا و رسولش به ما وعده فرموده، و طلایه آن آشکار گشته، و خدا و رسولش راست گفته اند، و این ماجرا جز بر ایمان و تسلیم آنها چیزى نیفزود» (وَ لَمّا رَأَ الْمُؤْمِنُونَ الأَحْزابَ قالُوا هذا ما وَعَدَنَا اللّهُ وَ رَسُولُهُ وَ صَدَقَ اللّهُ وَ رَسُولُهُ وَ ما زادَهُمْ إِلاّ إِیماناً وَ تَسْلِیماً).

این کدام وعده بود که خدا و پیامبر(صلى الله علیه وآله) داده بودند؟

بعضى گفته اند: اشاره به سخنى است که قبلاً پیامبر(صلى الله علیه وآله) گفته بود که به زودى قبائل عرب و دشمنان مختلف شما، دست به دست هم مى دهند و به سراغ شما مى آیند، اما بدانید سرانجام پیروزى با شما است.

مؤمنان هنگامى که هجوم «احزاب» را مشاهده کردند، یقین پیدا کردند: این همان وعده پیامبر(صلى الله علیه وآله) است گفتند: اکنون که قسمت اول وعده به وقوع پیوسته، قسمت دوم یعنى پیروزى نیز مسلماً به دنبال آن است، لذا بر ایمان و تسلیمشان افزود.

دیگر این که: خداوند در سوره «بقره»، آیه 214 به مسلمانان فرموده بود: «آیا گمان مى کنید به سادگى وارد بهشت خواهید شد، بى آن که حوادثى همچون حوادث گذشتگان براى شما رخ دهد؟ همانها که گرفتار ناراحتیهاى شدید شدند و آن چنان عرصه به آنان تنگ شد که گفتند: یارى خدا چه وقت است»؟

خلاصه این که: به آنها گفته شده بود: شما در بوته هاى آزمایشِ سختى آزموده خواهید شد، و آنها با مشاهده احزاب متوجه صدق گفتار خدا و پیامبر(صلى الله علیه وآله) شدند و بر ایمانشان افزود.

البته، این دو تفسیر، با هم منافاتى ندارد، مخصوصاً با توجه به این که: یکى در اصل وعده خدا، و دیگرى وعده پیامبر(صلى الله علیه وآله) است، و این دو در آیه مورد بحث با هم آمده، جمع میان این دو کاملاً مناسب به نظر مى رسد.

* * *

آیه بعد، اشاره به گروه خاصى از مؤمنان است که: در تأسّى به پیامبر(صلى الله علیه وآله) از همه، پیشگام تر بودند، و بر سر عهد و پیمانشان با خدا، یعنى فدا کارى تا آخرین نفس و آخرین قطره خون، ایستادند، مى فرماید:

«در میان مؤمنان مردانى هستند که بر سر عهدى که با خدا بسته اند ایستاده اند، بعضى از آنها به عهد خود وفا کرده، جان را به جان آفرین تسلیم نمودند و در میدان جهاد شربت شهادت نوشیدند، و بعضى نیز در انتظارند» (مِنَ الْمُؤْمِنِینَ رِجالٌ صَدَقُوا ما عاهَدُوا اللّهَ عَلَیْهِ فَمِنْهُمْ مَنْ قَضى نَحْبَهُ وَ مِنْهُمْ مَنْ یَنْتَظِرُ).

«و هیچگونه تغییر و تبدیلى در عهد و پیمان خود ندادند» و کمترین انحراف و تزلزلى در کار خود پیدا نکردند (وَ ما بَدَّلُوا تَبْدِیلاً).

به عکس منافقان، و یا مؤمنان ضعیف الایمان که طوفان حوادث آنها را به این طرف، و آن طرف مى افکند، و هر روز فکر شوم و تازه اى در مغز ناتوان خود مى پروراندند، اینان همچون کوه، ثابت و استوار ایستادند، و اثبات کردند «عهدى که با او بستند هرگز گسستنى نیست»!

واژه «نَحْب» (بر وزن عهد) به معنى عهد و نذر و پیمان است، و گاه، به معنى مرگ، یا خطر، یا سرعت سیر، و یا گریه با صداى بلند نیز آمده.(2)

در میان مفسران، گفتگو است که: این آیه ناظر به چه افرادى است؟.

دانشمند معروف اهل سنت، «حاکم ابو القاسم حسکانى» با سند از على(علیه السلام)نقل مى کند که فرمود: فِیْنا نَزَلْت: «مِنَ الْمُؤْمِنِینَ رِجالٌ صَدَقُوا ما عاهَدُوا اللّهَ عَلَیْهِ» فَانا و الله المنتظر و ما بدلت تبدیلاً!: «آیه رِجالٌ صَدَقُوا ما عاهَدُوا اللّهَ عَلَیْهِ درباره ما نازل شده است، و من به خدا همان کسى هستم که انتظار (شهادت) را مى کشم، (و قبلاً مردانى از ما همچون حمزه سید الشّهدا(علیه السلام) شربت شهادت نوشیدند) و من هرگز در روش خود تغییر نداده، بر سر پیمانم ایستاده ام».(3)

بعضى دیگر، گفته اند: جمله «مَنْ قَضى نَحْبَهُ» اشاره به شهیدان «بدر» و «احد» است، و جمله «وَ مِنْهُمْ مَنْ یَنْتَظِرُ» اشاره به مسلمانان راستین دیگرى است که در انتظار پیروزى یا شهادت بودند.

از «انس بن مالک» نیز نقل شده که: عمویش «انس بن نضر» در روز جنگ «بدر» حاضر نبود، بعداً که آگاه شد، در حالى که جنگ پایان یافته بود تأسف خورد که: چرا در این جهاد شرکت نداشت، با خدا عهد و پیمان بست که اگر نبرد دیگرى رخ دهد، در آن شرکت جوید و تا پاى جان بایستد، لذا در جنگ «احد» شرکت کرد و به هنگامى که گروهى فرار کردند، او فرار نکرد، آن قدر مقاومت نمود که مجروح شد، سپس به افتخار شهادت نائل گشت.(4)

و از «ابن عباس» نقل شده که: جمله «مِنْهُمْ مَنْ قَضى نَحْبَهُ» اشاره به «حمزة بن عبدالمطلب» و بقیه شهیدان «احد» و «انس بن نضر» و یاران او است.(5)

در میان این تفسیرها، هیچ منافاتى نیست، چرا که آیه مفهوم وسیعى دارد و همه شهداى اسلام را که قبل از ماجراى جنگ «احزاب» شربت شهادت نوشیده بودند شامل مى شود، و منتظران نیز تمام کسانى بودند که در انتظار پیروزى و شهادت به سر مى بردند، و افرادى همچون «حمزه سید الشّهدا»(علیه السلام) و «على»(علیه السلام)در رأس این دو گروه قرار داشتند.

لذا در تفسیر «صافى» چنین آمده است: اِنَّ أَصْحابَ الْحُسَیْنِ بِکَرْبَلا کانُوا کُلُّ مَنْ أَرادَ الْخُرُوجَ وَدَّعَ الْحُسَیْنَ(علیه السلام) وَ قالَ: السَّلامُ عَلَیْکَ یَا بْنَ رَسُولِ اللّهِ(صلى الله علیه وآله)! فَیُجِیْبُهُ: وَ عَلَیْکَ السَّلامُ وَ نَحْنُ خَلْفَکَ، وَ یَقْرَأُ: «فَمِنْهُمْ مَنْ قَضى نَحْبَهُ وَ مِنْهُمْ مَنْ یَنْتَظِرُ»: «یاران امام حسین(علیه السلام) در کربلا، هر کدام که مى خواستند به میدان بروند، با امام(علیه السلام) وداع مى کردند، و مى گفتند: سلام بر تو اى پسر رسول خدا(صلى الله علیه وآله) (سلام وداع)، امام(علیه السلام) نیز به آنها پاسخ مى گفت و سپس این آیه را تلاوت مى فرمود: فَمِنْهُمْ مَنْ قَضى نَحْبَهُ وَ مِنْهُمْ مَنْ یَنْتَظِرُ».(6)

از کتب مقاتل، استفاده مى شود: امام حسین(علیه السلام) این آیه را بر کنار جنازه شهیدان دیگرى، همچون «مسلم بن عوسجه» و به هنگامى که خبر شهادت «عبداللّه بن یقطر» به او رسید، نیز تلاوت فرمود.(7)

و از اینجا روشن مى شود: آیه، چنان مفهوم وسیعى دارد که تمام مؤمنان راستین را در هر عصر و هر زمان شامل مى شود، چه آنها که جامه شهادت در راه خدا بر تن پوشیدند، و چه آنها که بدون هیچگونه تزلزل بر سر عهد و پیمان با خداى خویش ایستادند و آماده جهاد و شهادت بودند.

* * *

آیه بعد، نتیجه و هدف نهائى عمل کردهاى مؤمنان و منافقان را در یک جمله کوتاه، چنین بازگو مى کند: «هدف این است که: خداوند صادقان را به خاطر صدقشان، پاداش دهد، و منافقان را، هر گاه بخواهد، عذاب کند و یا (اگر توبه کنند) ببخشد و توبه آنها را بپذیرد، چرا که خداوند غفور و رحیم است» (لِیَجْزِیَ اللّهُ الصّادِقِینَ بِصِدْقِهِمْ وَ یُعَذِّبَ الْمُنافِقِینَ إِنْ شاءَ أَوْ یَتُوبَ عَلَیْهِمْ إِنَّ اللّهَ کانَ غَفُوراً رَحِیماً).

نه صدق و راستى و وفادارى مؤمنان مخلص، بدون پاداش مى ماند، و نه

سستى ها و کارشکنیهاى منافقان بدون کیفر.

منتها براى این که، راه بازگشت حتى به روى این منافقان لجوج بسته نشود با جمله «أَوْ یَتُوبَ عَلَیْهِمْ»، درهاى توبه را به روى آنها مى گشاید و خود را با اوصاف «غفور و رحیم» توصیف مى کند، تا انگیزه حرکت به سوى ایمان و صدق و راستى و عمل به تعهدات الهى را در آنها زنده کند.

از آنجا که این جمله، به عنوان نتیجه اى براى کارهاى زشت منافقان ذکر شده، بعضى از بزرگان مفسرین، چنین استفاده کرده اند که: گاه ممکن است یک گناه بزرگ در دلهاى آماده، منشأ حرکت و انقلاب و بازگشت به سوى حق و حقیقت شود، و شرّى باشد که سرآغاز خیرى گردد!.(8)

* * *

آخرین آیه مورد بحث، که آخرین سخن را درباره «جنگ احزاب» مى گوید، و به این بحث خاتمه مى دهد، در عباراتى کوتاه، جمع بندى روشنى از این ماجرا کرده، در جمله اول مى گوید: «خداوند کافران را در حالى که از خشم و غضب لبریز بودند، و اندوهى عظیم بر قلبشان سایه افکنده بود، باز گرداند در حالى که به هیچ یک از نتائجى که در نظر داشتند نرسیدند» (وَ رَدَّ اللّهُ الَّذِینَ کَفَرُوا بِغَیْظِهِمْ لَمْ یَنالُوا خَیْراً).

«غَیْظ» به معنى «خشم» و گاه به معنى «غم» آمده است، و در اینجا آمیزه اى از هر دو مى باشد، لشکریان «احزاب» که آخرین تلاش و کوشش خود را براى پیروزى بر ارتش اسلام، به کار گرفته بودند و ناکام ماندند، غمگین و خشمگین به سرزمین هاى خود بازگشتند.

منظور از «خَیْر» در اینجا، پیروزى در جنگ است، البته پیروزى لشکر کفر، هرگز خیر نبود، بلکه شرّ بود، اما قرآن که از دریچه فکر آنها سخن مى گوید، از آن تعبیر به «خَیْر» کرده اشاره به این که آنها به هیچ نوع پیروزى در این میدان نائل نشدند.

بعضى نیز گفته اند: منظور از «خَیْر» در اینجا «مال» است; چرا که این کلمه در بعضى از موارد دیگر، نیز به مال اطلاق شده است (از جمله در آیه وصیت، آیه 180 سوره «بقره»: إِنْ تَرَکَ خَیْراً الْوَصِیَّةُ لِلْوالِدَیْنِ).

چه این که: یکى از انگیزه هاى اصلى لشکر کفر، رسیدن به غنائم «مدینه» و غارت این سرزمین بود، اصولاً در عصر جاهلیت، مهمترین انگیزه جنگ، همین انگیزه بود.

ولى، ما هیچ دلیلى بر محدود کردن مفهوم «خَیْر» به «مال» در اینجا نداریم بلکه، هر نوع پیروزى را که آنها در نظر داشتند شامل مى شود، مال هم یکى از آنها بود که از همه محروم ماندند.

در جمله بعد مى افزاید: «خداوند در این میدان، مؤمنان را از جنگ بى نیاز ساخت» (وَ کَفَى اللّهُ الْمُؤْمِنِینَ الْقِتالَ).

آن چنان عواملى فراهم کرد که، بدون احتیاج به درگیرى وسیع و گسترده و تحمل خسارات و ضایعات زیاد، جنگ پایان گرفت، زیرا از یکسو، طوفان شدید، و سردى، اوضاع مشرکان را به هم ریخت، و از سوى دیگر، رعب و ترس، و وحشت ـ که آن هم از لشکرهاى نامرئى خدا است ـ بر قلب آنها افکند، و از سوى سوم، ضربه اى که «على بن ابیطالب»(علیه السلام) بر پیکر بزرگترین قهرمان دشمن «عمرو بن عبدود» وارد ساخت، و او را به دیار عدم فرستاد، سبب فرو ریختن پایه هاى امید آنها شد، دست و پاى خود را جمع کردند، محاصره «مدینه» را رها و ناکام به قبائل خود باز گشتند.

و در آخرین جمله مى فرماید: «خداوند قوى و شکست ناپذیر است» (وَ کانَ اللّهُ قَوِیّاً عَزِیزاً).

ممکن است، کسانى «قوى» باشند اما «عزیز» و شکست ناپذیر نباشند، یعنى شخص قویترى بر آنان پیروز شود، ولى تنها «قوى شکست ناپذیر» در عالم خدا است که قوت و قدرتش بى انتها است، هم او بود که در چنین میدان بسیار سخت و خطرناکى، آن چنان پیروزى نصیب مؤمنان کرد که، حتى نیاز به درگیرى و دادن تلفات هم پیدا نکردند!

* * *

نکته ها:

1 ـ نکات مهمى از جنگ احزاب

الف ـ جنگ «احزاب» چنان که از نامش پیدا است، نبردى بود که در آن تمام قبائل و گروههاى مختلف دشمنان اسلام، براى کوبیدن «اسلام جوان» متحد شده بودند.

جنگ «احزاب» آخرین تلاش، آخرین تیر ترکش کفر، و آخرین قدرت نمائى شرک بود، به همین دلیل، هنگامى که بزرگترین قهرمان دشمن، یعنى «عمرو بن عبدود» در برابر افسر رشید جهان اسلام «امیرالمؤمنین على بن ابیطالب»(علیه السلام) قرار گرفت، پیامبر(صلى الله علیه وآله) فرمود: بَرَزَ الإِیْمانُ کُلُّهُ اِلَى الشِّرْکِ کُلِّهِ: «تمام ایمان در برابر تمام کفر قرار گرفت».(9)

چرا که پیروزى یکى از این دو نفر بر دیگرى، پیروزى کفر بر ایمان یا ایمان بر کفر بود، و به تعبیر دیگر، کارزارى بود سرنوشت ساز، که آینده اسلام و شرک را مشخص مى کرد، به همین دلیل، بعد از ناکامى دشمنان در این پیکار عظیم، دیگر کمر راست نکردند، و ابتکار عمل بعد از این، همیشه در دست مسلمانان بود.

ستاره اقبال دشمن، رو به افول گذاشت، و پایه هاى قدرت آنها در هم شکست و لذا در حدیثى مى خوانیم، پیامبر(صلى الله علیه وآله) بعد از پایان جنگ «احزاب» فرمود: الآنَ نَغْزُوهُمْ وَ لایَغْزُونَنا: «اکنون دیگر ما با آنها مى جنگیم و آنها قدرت جنگ با ما نخواهند داشت».(10)

* * *

ب ـ بعضى از مورخان، نفرات سپاه «کفر» را بیش از «ده هزار نفر» نوشته اند، «مقریزى» در «الامتاع» مى گوید: تنها «قریش» با چهار هزار سرباز، سیصد رأس اسب، و هزار و پانصد شتر، بر لب خندق اردو زد، قبیله «بنى سلیم» با هفتصد نفر، در منطقه «مرالظهران» به آنها پیوستند، قبیله «بنى فزاره» با هزار نفر، و قبائل «بنى اشجع» و «بنى مره» هر کدام با چهارصد نفر، و قبائل دیگر، هر کدام نفراتى فرستادند که مجموع آنها از «ده هزار تن» تجاوز مى کردند.

در حالى که عده مسلمانان از «سه هزار» نفر تجاوز نمى کرد، دامنه «کوه سلع» نقطه مرتفعى (در کنار مدینه) را اردوگاه اصلى خود انتخاب کردند، که بر خندق مشرف بود، و مى توانستند: به وسیله تیراندازان خود عبور و مرور از «خندق» را کنترل کنند.

به هر حال، لشکر کفر، مسلمانان را از هر سو محاصره کردند، و این محاصره، «15 روز»، به روایتى «بیست روز» و به روایت دیگر، «25 روز» و مطابق بعضى از روایات حدود «یک ماه» به طول انجامید.(11)

و با این که دشمن، از جهات مختلفى نسبت به مسلمانان برترى داشت، سر انجام چنان که گفتیم، ناکام به دیار خود باز گشتند.

* * *

ج ـ مسأله حفر خندق، چنان که مى دانیم به مشورت «سلمان فارسى» صورت گرفت، این مسأله که به عنوان یک وسیله دفاعى در کشور «ایران» در آن روز معمول بود، تا آن وقت در جزیره عربستان سابقه نداشت، و پدیده تازه اى محسوب مى شد، و ایجاد آن، در اطراف «مدینه»، هم از لحاظ نظامى حائز اهمیت بود، و هم از نظر تضعیف روحیه دشمن و تقویت روانى مسلمین.

از مشخصات خندق، اطلاعات دقیقى، در دست نیست، مورخان نوشته اند پهناى آن به قدرى بود که سواران دشمن نتوانند از آن با پرش بگذرند، عمق آن نیز حتماً به اندازه اى بوده که اگر کسى وارد آن مى شد به آسانى نمى توانست از طرف مقابل بیرون آید.

به علاوه، تسلط تیراندازان اسلام بر منطقه خندق به آنها امکان مى داد که، اگر کسى قصد عبور داشت، او را در همان وسط خندق هدف قرار دهند.

و اما از نظر طول، بعضى با توجه به این روایت معروف که پیغمبر هر ده نفر را مأمور حفر چهل ذراع (حدود 20 متر) از خندق کرده بود، و با توجه به این که مطابق مشهور عدد لشکر اسلام بالغ بر سه هزار نفر بود، طول مجموع آن را به دوازده هزار ذراع (6 هزار متر) تخمین زده اند.

و باید اعتراف کرد که با وسائل بسیار ابتدائى آن روز، حفر چنین خندقى بسیار طاقت فرسا بوده است، به خصوص این که مسلمانان از نظر آذوقه و وسائل دیگر، نیز سخت در مضیقه بودند.

مسلماً حفر خندق، مدت قابل توجهى به طول انجامید و این نشان مى دهد که لشکر «اسلام» با هوشیارى کامل قبل از آن که دشمن هجوم آورد، پیش بینى هاى لازم را کرده بود، به گونه اى که سه روز قبل از رسیدن لشکر کفر به «مدینه» کار حفر خندق پایان یافته بود.

* * *

د ـ میدان بزرگ آزمایش

جنگ «احزاب»، محک آزمون عجیبى بود، براى همه مسلمانان، و آنها که دعوى اسلام داشتند، و همچنین کسانى که گاه ادعاى بى طرفى مى کردند و در باطن با دشمنان اسلام، سر و سرّ داشتند و همکارى مى کردند.

موضع گروههاى سه گانه (مؤمنان راستین، مؤمنان ضعیف و منافقان) در عملکردهاى آنها کاملاً مشخص شد، و ارزشهاى اسلامى کاملاً آشکار گشت.

هر یک از این گروههاى سه گانه در کوره داغ جنگ «احزاب»، سره و ناسره بودن خود را نشان دادند.

طوفان حادثه، به قدرى تند بود که هیچ کس نمى توانست آنچه را در دل دارد پنهان کند، و مطالبى که شاید سالیان دراز، در شرائط عادى براى کشف آن، وقت لازم بود، در مدتى کمتر از یک ماه به ظهور و بروز پیوست!

این نکته، نیز قابل توجه است که: شخص پیامبر(صلى الله علیه وآله) با مقاومت و ایستادگى سرسختانه خود، حفظ خونسردى، توکل بر خدا، اعتماد به نفس، و همچنین مواسات، و همکارى با مسلمانان در حفر خندق، و تحمل مشکلات جنگ، عملاً ثابت کرد که به آنچه در تعلیماتش قبلاً آورده است، کاملاً مؤمن و وفادار مى باشد. و آنچه را به مردم مى گوید، قبل از هر کس خود عمل مى کند.

* * *

هـ ـ پیکار تاریخى «على»(علیه السلام) با «عمرو بن عبدود»

از فرازهاى حساس و تاریخى این جنگ، مقابله على(علیه السلام) با قهرمان بزرگ لشگر دشمن، «عمرو بن عبدود» است.

در تواریخ آمده است: لشگر «احزاب» زورمندترین دلاوران عرب را به همکارى در این جنگ دعوت کرده بود، از میان آنها پنج نفر از همه مشهورتر بودند: «عمرو بن عبدود»، «عکرمة بن ابى جهل»، «هبیره»، «نوفل» و «ضرار».

آنها در یکى از روزهاى جنگ، براى نبرد تن به تن، آماده شدند، لباس رزم پوشیدند و از نقطه باریکى از خندق که از تیر رس سپاهیان اسلام نسبتاً دور بود، با اسب خود، به جانب دیگر «خندق» پرش کردند، و در برابر لشکر اسلام حاضر شدند، از میان اینها «عمرو بن عبدود» از همه نام آورتر بود.

او که مغزش از غرور خاصى لبریز بود، و سابقه زیادى در جنگ داشت، جلو آمد و مبارز طلبید، صداى خود را بلند کرده نعره بر آورد.

طنین فریاد «هَلْ مِنْ مُبارِز» او در میدان احزاب پیچید، و چون کسى از مسلمانان آماده مقابله با او نشد، جسورتر گشت، عقائد مسلمین را به باد سخریه گرفته، گفت: شما که مى گوئید: کشتگانتان در بهشت هستند، و مقتولین ما در دوزخ، آیا یکى از شما نیست که من او را به بهشت بفرستم، یا او مرا به دوزخ اعزام کند؟!

و در اینجا اشعار معروفش را خواند.

وَ لَقَدْ بَحَحْتُ مِنَ النِّداءِ *** بِجَمْعِکُمْ هَلْ مِنْ مُبارِز!

وَ وَقَفْتُ اِذْ جَبُنَ الْمُشَجَّعُ *** مَوْقِفَ الْبَطَلِ الْمُناجِزِ!

اِنَّ السَّماحَةَ وَ الشَّجاعَةَ *** فِى الْفَتى خَیْرُ الْغَرائِزِ!

«بس که فریاد کشیدم در میان جمعیت شما و مبارز طلبیدم صدایم گرفت!

من هم اکنون در جائى ایستاده ام که شبه قهرمانان از ایستادن در موقف قهرمانان جنگجو ترس دارند!

آرى بزرگوارى و شجاعت در جوانمردان، بهترین غرائز است»!

در اینجا پیامبر(صلى الله علیه وآله) فرمان داد، یک نفر برخیزد، و شرّ این مرد را از سر مسلمانان کم کند، اما هیچ کس جز على بن ابیطالب(علیه السلام) آماده این جنگ نشد.

پیامبر(صلى الله علیه وآله) به او فرمود: این «عمرو بن عبدود» است، على(علیه السلام) عرض کرد: من آماده ام هر چند «عمرو» باشد.

پیامبر(صلى الله علیه وآله) به او فرمود: نزدیک بیا، عمامه بر سرش پیچید و شمشیر مخصوصش ذو الفقار را به او بخشید، و براى او دعا کرد: اللّهُمَّ احْفَظْهُ مِنْ بَیْنِ یَدَیْهِ وَ مِنْ خَلْفِهِ وَ عَنْ یَمِیْنِهِ وَ عَنْ شِمالِهِ وَ مِنْ فَوْقِ رَأْسِهِ وَ مِنْ تَحْتِ قَدَمَیْهِ: «خداوندا! او را از پیش رو، و پشت سر و از راست و چپ، و از بالا و پائین حفظ کن».

على(علیه السلام) به سرعت به وسط میدان آمد، در حالى که این اشعار را در پاسخ اشعار «عمرو» مى خواند:

لاتَعْجَلَنَّ فَقَدْ أَتاکَ *** مُجِیْبُ صَوْتِکَ غَیْرَ عاجِز!

ذُو نِیَّة وَ بَصِیْرَة *** وَ الصِّدْقُ مُنْجِى کُلَّ فائِز

اِنِّى لَأَرْجُو أَنْ أُقِیْمَ *** عَلَیْکَ نائِحَةَ الْجَنائِزِ!

مِنْ ضَرْبَة نَجْلاءَ یَبْقى *** ذِکْرُها عِنْدَ الْهَزاهِزِ:

«شتاب مکن که پاسخگوى نیرومند دعوت تو فرا رسید!

آن کس که نیتى پاک و بصیرتى شایسته دارد، و صداقت نجات بخش هر انسان پیروز است.

من امیدوارم که فریاد نوحه گران را بر کنار جنازه تو بلند کنم.

از ضربه آشکارى که صداى آن بعد از میدانهاى جنگ باقى مى ماند و در همه جا مى پیچد»!

و در اینجا بود که پیامبر(صلى الله علیه وآله) جمله معروف: «بَرَزَ الإِیْمانُ کُلُّهُ اِلَى الشِّرْکِ کُلِّهِ» را فرمود.(12)

امیرمؤمنان على(علیه السلام) نخست او را دعوت به اسلام کرد، او نپذیرفت، آن گاه، دعوت به ترک میدان نمود، از آن هم ابا کرد، و این را براى خود ننگ و عار دانست، سومین پیشنهادش این بود، از مرکب پیاده شود، و جنگ تن به تن به صورت پیاده انجام گیرد.

«عمرو» خشمگین شده گفت: من باور نمى کردم کسى از عرب چنین پیشنهادى به من کند، از اسب پیاده شد، و با شمشیر خود، ضربه اى بر سر على(علیه السلام) فرود آورد، اما امیرمؤمنان(علیه السلام) با چابکى مخصوص، به وسیله سپر آن را دفع کرد، ولى شمشیر از سپر گذشت و سر على(علیه السلام) را آزرده ساخت.

در اینجا على(علیه السلام) از روش خاصى استفاده نمود، فرمود: تو مرد قهرمان عرب هستى و من با تو جنگ تن به تن دارم، اینها که پشت سر تو هستند براى چه آمده اند؟ و تا «عمرو» نگاهى به پشت سر کرد، على(علیه السلام) شمشیر را در ساق پاى او جاى داد، اینجا بود که قامت رشید «عمرو» به روى زمین در غلطید، گرد و غبارى سخت فضاى معرکه را فرا گرفته بوده، جمعى از منافقان فکر مى کردند على(علیه السلام) به دست «عمرو» کشته شد، اما هنگامى که صداى تکبیر را شنیدند پیروزى على(علیه السلام) مسجل گشت، ناگهان على(علیه السلام) را دیدند در حالى که خون از سرش مى چکید، آرام، آرام به سوى لشگر گاه باز مى گردد، لبخند پیروزى بر لب دارد، و پیکر «عمرو» بى سر، در گوشه اى از میدان افتاده بود.

کشته شدن قهرمان معروف عرب، ضربه غیر قابل جبرانى بر لشکر احزاب، و امید و آرزوهاى آنان وارد ساخت، ضربه اى بود که روحیه آنان را سخت تضعیف کرد، و آنها را از پیروزى مأیوس نمود، و به همین دلیل، پیامبر(صلى الله علیه وآله) درباره آن فرمود: لَوْ وُزِنَ الْیَوْمَ عَمَلُکَ بِعَمَلِ جَمِیْعِ أُمَّةِ مُحَمَّد لَرَجَحَ عَمَلُکَ عَلى عَمَلِهِمْ وَ ذاکَ أَنَّهُ لَمْ یَبْقَ بَیْتٌ مِنَ الْمُشْرِکِیْنَ اِلاّ وَ قَدْ دَخَلَهُ ذُلٌّ بِقَتْلِ عَمْرو وَ لَمْ یَبْقَ بَیْتٌ مِنَ الْمُسْلِمِیْنَ اِلاّ وَ قَدْ دَخَلَهُ عِزٌّ بِقَتْلِ عَمْرو!:

«اگر این کار تو را امروز با اعمال جمیع امت محمّد مقایسه کنند، بر آنها برترى خواهد داشت; چرا که با کشته شدن عمرو، خانه اى از خانه هاى مشرکان نماند، مگر این که ذلتى در آن داخل شد، و خانه اى از خانه هاى مسلمین نماند، مگر این که عزتى در آن وارد گشت»!.(13)

دانشمند معروف اهل سنت «حاکم نیشابورى» همین سخن را، منتها با تعبیر دیگرى آورده است: «لَمُبارَزَةُ عَلِىِّ بْنِ أَبِیْطالِبِ لِعَمْرِو بْنِ عَبْدَوَدْ یَوْمَ الْخَنْدَقِ أَفْضَلُ مِنْ أَعْمالِ أُمَّتِى اِلى یَوْمَ الْقِیامَةِ».(14)

فلسفه این سخن، پیدا است; چرا که در آن روز، اسلام و قرآن ظاهراً بر لب پرتگاه قرار گرفته بود، و بحرانى ترین لحظات خود را مى پیمود، کسى که با فداکارى خود، بیشترین فداکارى را بعد از پیامبر(صلى الله علیه وآله) در این میدان نشان داد، اسلام را از خطر حفظ کرد، و تداوم آن را تا روز قیامت تضمین نمود، و اسلام از برکت فداکارى او ریشه گرفت، و شاخ و برگ، بر سر جهانیان گسترد، عبادت همگان، مرهون او است.

بعضى نوشته اند: مشرکان کسى را خدمت پیامبر(صلى الله علیه وآله) فرستادند، تا جنازه «عمرو» را به ده هزار درهم خریدارى کند (شاید تصور مى کردند مسلمانان با بدن عمرو همان خواهند کرد که سنگدلان در جنگ احد با پیکر حمزه کردند) پیامبر(صلى الله علیه وآله) فرمود جنازه او براى شما، ما هرگز بهائى در برابر مردگان نخواهیم گرفت!

این نکته نیز قابل توجه است که: وقتى خواهر «عمرو» بر کنار کشته برادر رسید، و زره گران قیمت او را دید، که على(علیه السلام) از تن او بیرون نیاورده است گفت: ما قَتَلَهُ اِلاّ کُفْوٌ کَرِیْمٌ: «من اعتراف مى کنم که هماورد و کشنده او مرد بزرگوارى بوده است»!.(15)

* * *

و ـ اقدامات نظامى و سیاسى پیامبر(صلى الله علیه وآله) در این میدان

عوامل پیروزى پیامبر(صلى الله علیه وآله) و مسلمانان در میدان احزاب، علاوه بر تأیید الهى به وسیله باد و طوفان شدیدى که دستگاه احزاب را به هم ریخت، و نیز علاوه بر لشگریان نامرئى پروردگار، مجموعه اى از عوامل مختلف، از روشهاى نظامى، سیاسى، و عامل مهم اعتقادى و ایمانى بود:

1 ـ پیامبر(صلى الله علیه وآله) با قبول پیشنهاد حفر خندق، عامل تازه اى را در جنگهاى عرب که تا آن زمان وجود نداشت وارد کرد، که در تقویت روحیه سپاه اسلام و تضعیف سپاه کفر، بسیار مؤثر بود.

2 ـ مواضع حساب شده لشکر اسلام، و تاکتیکهاى نظامى مناسب، عامل مؤثرى براى عدم نفوذ دشمن به داخل «مدینه» بود.

3 ـ کشته شدن «عمرو بن عبدود» به دست قهرمان بزرگ اسلام على بن ابیطالب(علیه السلام)، و فرو ریختن امیدهاى لشکر احزاب با مرگ وى، عامل دیگرى بود.

4 ـ ایمان به پروردگار و توکل بر ذات پاک او که بذر آن در دلهاى مسلمانان به وسیله پیامبر(صلى الله علیه وآله)، افشانده شده بود، و مرتباً در طول جنگ به وسیله تلاوت آیات قرآن، و سخنان دلنشین پیامبر(صلى الله علیه وآله) آبیارى مى شد، نیز یک عامل بزرگ محسوب مى گردید.

5 ـ روش پیامبر(صلى الله علیه وآله)، روح بزرگ و اعتماد به نفس او به مسلمانان، قوت قلب و آرامش مى بخشید.

6 ـ افزون بر اینها داستان «نعیم بن مسعود» یک عامل مؤثر براى ایجاد تفرقه در میان لشکر احزاب و تضعیف آنان شد.

* * *

ز ـ داستان نعیم بن مسعود و نفاق افکنى در لشکر دشمن!

«نعیم» که تازه مسلمان شده بود، و قبیله اش طایفه «غطفان» از اسلام او آگاه نبودند، خدمت پیامبر(صلى الله علیه وآله) رسیده عرض کرد: هر دستورى به من بدهید براى پیروزى نهائى به کار مى بندم.

فرمود: مثل تو در میان ما یک نفر بیش نیست، اگر مى توانى در میان لشکر دشمن اختلافى بیفکن که: «جنگ مجموعه اى از نقشه هاى پنهانى است».

«نعیم بن مسعود» طرح جالبى ریخت، به سراغ یهود «بنى قریظه» آمد که در جاهلیت با آنها دوستى داشت، گفت: شما «بنى قریظه» مى دانید: من نسبت به شما علاقمندم!

گفتند: راست مى گوئى، ما هرگز تو را متهم نمى کنیم.

گفت: طایفه «قریش» و «غطفان» مثل شما نیستند، این شهر، شهر شما است، اموال و فرزندان و زنان شما در اینجا هستند، و شما هرگز قادر نیستید از اینجا نقل مکان کنید.

«قریش» و طایفه «غطفان» براى جنگ با محمّد(صلى الله علیه وآله) و یارانش آمده اند، و شما از آنها حمایت کرده اید، در حالى که شهرشان جاى دیگر است، و اموال و زنانشان در غیر این منطقه، آنها اگر فرصتى دست دهد، غارتى مى کنند و با خود مى برند، و اگر مشکلى پیش آید، به شهرشان باز مى گردند و شما در این شهر مى مانید و محمّد(صلى الله علیه وآله)، و مسلماً به تنهائى قادر به مقابله با او نیستید، شما دست به اسلحه نبرید، تا از «قریش و غطفان» وثیقه اى بگیرید، گروهى از اشراف خود را به شما بسپارند، که گروگان باشند تا در جنگ، کوتاهى نکنند.

یهود «بنى قریظه» این پیشنهاد را پسندیدند.

«نعیم» مخفیانه به سراغ قریش آمد، به «ابوسفیان» و گروهى از رجال قریش گفت:

شما مراتب دوستى من را نسبت به خود به خوبى مى دانید، مطلبى به گوش من رسیده است که خود را مدیون به ابلاغ آن مى دانم، تا مراتب خیر خواهى را انجام داده باشم، اما خواهشم این است که از من نقل نکنید!.

گفتند: مطمئن باش!

گفت: آیا مى دانید جماعت یهود، از ماجراى شما با محمّد(صلى الله علیه وآله) پشیمان شده اند، و رسولى نزد او فرستاده اند که ما از کار خود پشیمانیم، آیا کافى است که ما گروهى از اشراف قبیله «قریش» و «غطفان» را براى تو گروگان بگیریم، دست بسته به تو بسپاریم، تا گردن آنها را بزنى، سپس در کنار تو خواهیم بود، تا آنها را ریشه کن کنیم، محمّد(صلى الله علیه وآله) نیز با این پیشنهاد موافقت کرده است، بنابراین اگر یهود، به سراغ شما بفرستند و گروگان هائى بخواهند، حتى یک نفر هم به آنها ندهید که خطر جدى است!.

سپس، به سراغ طایفه «غطفان» که طایفه خود او بودند آمد، گفت: شما اصل و نسب مرا به خوبى مى دانید، من به شما عشق مىورزم و فکر نمى کنم کمترین تردیدى در خلوص نیت من داشته باشید.

گفتند: راست مى گوئى، حتماً چنین است!

گفت: سخنى دارم به شما مى گویم، اما از من نشنیده باشید!

گفتند: مطمئن باش! حتماً چنین خواهد بود، چه خبر؟

«نعیم» همان مطلبى را که براى قریش گفته بود، دائر به پشیمانى یهود و تصمیم بر گروگان گیرى، مو به مو، براى آنها شرح داد و آنها را از عاقبت این کار بر حذر داشت.

اتفاقاً شب شنبه اى بود. (از ماه شوّال سال 5 هجرى) «ابوسفیان» و سران «غطفان» گروهى را نزد یهود «بنى قریظه» فرستاده گفتند: حیوانات ما در اینجا دارند تلف مى شوند، و اینجا براى ما جاى توقف نیست، فردا صبح حمله را باید آغاز کنیم، تا کار یکسره شود.

یهود در پاسخ گفتند: فردا شنبه است، و ما دست به هیچ کارى نمى زنیم، به علاوه ما از این بیم داریم که اگر جنگ به شما فشار آورد، به شهرهاى خود باز گردید، و ما را در اینجا تنها بگذارید، شرط همکارى ما آنست که گروهى را به عنوان گروگان به دست ما بسپارید.

هنگامى که این خبر به طایفه «قریش» و «غطفان» رسید گفتند: به خدا سوگند معلوم مى شود «نعیم بن مسعود» راست مى گفت، خبرى در کار است!.

رسولانى به سوى یهود، فرستادند و گفتند: به خدا حتى یک نفر را هم به شما نخواهیم داد اگر مایل به جنگ هستید، بسم اللّه!

«بنى قریظه» هنگامى که از این خبر آگاه شدند، گفتند: راستى «نعیم بن مسعود» چه حرف حقى زد؟ اینها قصد جنگ ندارند، حیله اى در کار است، مى خواهند غارتى کنند، و به شهرهاى خود باز گردند، و شما را در برابر محمّد تنها بگذارند، سپس پیام دادند که حرف همان است که گفتیم، به خدا تا گروگان نسپارید، جنگ نخواهیم کرد، «قریش» و «غطفان» هم بر سر حرف خود اصرار ورزیدند، و در میان آنها اختلاف افتاد، و در همان ایام بود که شبانه طوفان سرد زمستانى در گرفت، آن چنان که خیمه هاى آنها را به هم ریخت، و دیگها را از اجاق به روى زمین افکند.

این عوامل، دست به دست هم داد، و همگى دست و پا را جمع کردند و فرار را بر قرار ترجیح دادند، به گونه اى که حتى یک نفر از آنها در میدان جنگ باقى نماند.(16)

* * *

ح ـ داستان حذیفه

در بسیارى از تواریخ آمده است «حذیفه یمانى» مى گوید: ما در روز «جنگ خندق» آن قدر گرسنگى و خستگى و وحشت دیدیم که خدا مى داند، شبى از شبها (بعد از آن که در میان لشکر احزاب اختلاف افتاد) پیامبر(صلى الله علیه وآله) فرمود: آیا کسى از شما هست مخفیانه به لشکرگاه دشمن برود، و خبرى از آنان بیاورد، تا رفیق من در بهشت باشد؟.

حذیفه مى گوید: به خدا سوگند! هیچ کس، به خاطر شدت وحشت و خستگى و گرسنگى از جا برنخاست.

هنگامى که پیامبر(صلى الله علیه وآله) چنین دید: مرا صدا زد، من خدمتش رفتم فرمود: برو، خبر این گروه را براى من بیاور، ولى هیچ کار دیگرى در آنجا انجام مده تا بازگردى.

من آمدم در حالى که طوفان سختى مىوزید و این لشکر الهى آنها را در هم مى کوبید، خیمه ها در برابر تند باد، فرو مى ریخت، آتشها در بیابان پراکنده مى شد، ظرفهاى غذا واژگون مى گشت، ناگهان شبح «ابوسفیان» را دیدم که در میان آن ظلمت و تاریکى فریاد مى زند: اى قریش! هر کدام دقت کند، کنار دستى خود را بشناسد، بیگانه اى در اینجا نباشد، من پیشدستى کردم و به کسى که در کنارم بود گفتم: تو کیستى؟

گفت: من فلانى هستم، گفتم: بسیار خوب.

سپس «ابوسفیان» گفت: به خدا سوگند اینجا جاى توقف نیست، شترها و اسبهاى ما از دست رفتند، یهود «بنى قریظه» پیمان خود را شکستند، و این باد و طوفان، چیزى براى ما نگذاشت.

پس از آن با سرعت، به سراغ مرکب خود رفت و آن را از زمین بلند کرد، تا سوار شود به قدرى شتاب زده بود که مرکب روى سه پاى خود ایستاد هنوز عقال از پاى دیگرش نگشوده بود، من فکر کردم با یک تیر حساب او را برسم، تیر را به چلّه کمان گذاردم، همین که خواستم، رها کنم، به یاد سخن پیامبر(صلى الله علیه وآله) افتادم که فرمود: دست از پا خطا مکن و برگرد، و تنها خبر براى من بیاور، من باز گشتم و ماجرا را عرض کردم.

پیامبر(صلى الله علیه وآله) عرض کرد: اللّهُمَّ أَنْتَ مُنْزِلُ الْکِتابِ، سَرِیْعُ الْحِسابِ، اِهْزِمِ الأَحْزابَ اللّهُمَّ اهْزِمْهُمْ وَ زَلْزِلْهُمْ: «خداوندا تو نازل کننده کتاب، و سریع الحسابى، خودت احزاب را نابود کن، خداوندا آنها را نابود و متزلزل فرماى».(17)

* * *

ط ـ پیامدهاى جنگ احزاب

جنگ «احزاب» نقطه عطفى در تاریخ اسلام بود، و توازن نظامى و سیاسى را براى همیشه به نفع مسلمانان به هم زد، به طور خلاصه، مى توان پیامدهاى پربار این جنگ را در چند جمله بیان کرد:

الف ـ ناکام ماندن آخرین تلاش دشمن، و در هم شکسته شدن برترین قدرت نهائى آنها.

ب ـ رو شدن دست منافقین، و افشاگرى کامل در مورد این دشمنان خطرناک داخلى.

ج ـ جبران خاطره دردناک شکست «احد».

د ـ ورزیدگى مسلمانان، و افزایش هیبت آنان در قلوب دشمنان.

هـ ـ بالا رفتن سطح روحیه و معنویت مسلمین به خاطر معجزات بزرگى که در آن میدان مشاهده کردند.

و ـ تثبیت موقعیت پیامبر(صلى الله علیه وآله) در داخل و خارج «مدینه».

ز ـ فراهم شدن زمینه براى تصفیه «مدینه» از شرّ یهود «بنى قریظه».

* * *

2 ـ پیامبر(صلى الله علیه وآله) «اسوه» و «قدوه» بود

مى دانیم انتخاب فرستادگان خدا از میان انسان ها به خاطر آنست که: بتوانند سرمشق عملى براى امتها باشند، چرا که مهمترین و مؤثرترین بخش تبلیغ و دعوت انبیاء، دعوتهاى عملى آنها است، و به همین دلیل دانشمندان اسلام، معصوم بودن را شرط قطعى مقام نبوت دانسته اند، و یکى از براهین آن، همین است که آنها باید «اسوه ناس» و «قدوه خلق» باشند.

قابل توجه این که: تأسّى به پیامبر(صلى الله علیه وآله) که در آیات مورد بحث آمده، به صورت مطلق ذکر شده، که تأسّى در همه زمینه ها را شامل مى شود، هر چند شأن نزول آن، جنگ «احزاب» است، و مى دانیم، شأن نزولها هرگز، مفاهیم آیات را محدود به خود نمى کند.

و لذا، در احادیث اسلامى مى بینیم: در مسأله تأسّى، «مهمترین» و «ساده ترین» مسائل مطرح شده است.

در حدیثى از امیرمؤمنان على(علیه السلام) مى خوانیم: اِنَّ الصَّبْرَ عَلى وُلاةِ الأَمْرِ مَفْرُوضٌ لِقَوْلِ اللّهِ عَزَّوَجَلَّ لِنَبِیِّهِ(صلى الله علیه وآله) فَاصْبِرْ کَما صَبَرَ أُولُوا الْعَزْمِ مِنَ الرُّسُلِ، وَ اِیْجابُهُ مِثْلَ ذلِکَ عَلى أَوْلِیائِهِ وَ أَهْلِ طاعَتِهِ، بِقَوْلِهِ لَقَدْ کانَ لَکُمْ فِى رَسُولِ اللّهِ(صلى الله علیه وآله) أُسْوَةٌ حَسَنَةٌ:

«صبر و شکیبائى بر حاکمان اسلامى واجب است، چرا که خداوند به پیامبرش دستور مى دهد: شکیبائى کن آن چنان که پیامبران اولوا العزم شکیبائى کردند، و همین معنى را بر دوستان و اهل طاعتش با دستور به تأسّى جستن به پیامبر، واجب فرموده است».(18)

در حدیث دیگرى از امام صادق(علیه السلام) آمده است: پیامبر(صلى الله علیه وآله) هنگامى که نماز عشا را مى خواند، آب وضو و مسواکش را بالاى سرش مى گذاشت، و سر آن را مى پوشانید... سپس کیفیت خواندن نماز شب پیامبر(صلى الله علیه وآله) را بیان مى فرماید و در آخر آن مى گوید: «لَقَدْ کانَ لَکُمْ فِى رَسُولِ اللّهِ(صلى الله علیه وآله) أُسْوَةٌ حَسَنَةٌ».(19)

و به راستى اگر پیامبر(صلى الله علیه وآله) در زندگى ما، اسوه باشد، در ایمان و توکلش، در اخلاص و شجاعتش، در نظم و نظافتش، و در زهد و تقوایش، به کلى برنامه هاى زندگى ما دگرگون خواهد شد، و نور و روشنائى، سراسر زندگى ما را فرا خواهد گرفت.

امروز، بر همه مسلمانان، مخصوصاً جوانان با ایمان و پرجوش، فرض است که سیره پیامبر اسلام(صلى الله علیه وآله) را مو به مو بخوانند، و به خاطر بسپارند، و او را در همه چیز، قدوه و اسوه خود سازند، که مهمترین وسیله سعادت، و کلید فتح و پیروزى همین است.

* * *

3 ـ بسیار یاد خدا کنید

توصیه به یاد کردن خداوند و مخصوصاً «ذکر کثیر» کراراً در آیات قرآن وارد شده است، و در اخبار اسلامى نیز اهمیت فراوان به آن داده شده، تا آنجا که در حدیثى از «ابوذر» مى خوانیم مى گوید: وارد مسجد شدم و به حضور پیامبر(صلى الله علیه وآله)رسیدم... به من فرمود: عَلَیْکَ بِتَلاوَةِ کِتابِ اللّهِ وَ ذِکْرِ اللّهِ کَثِیْراً فَاِنَّهُ ذِکْرٌ لَکَ فِى السَّماءِ وَ نُورٌ لَکَ فِى الأَرْضِ!:

«بر تو باد که قرآن را تلاوت کنى، و خدا را بسیار یاد نمائى، این سبب مى شود که در آسمانها (فرشتگان) یاد تو کنند و نورى است براى تو در زمین».(20)

در حدیث دیگرى از امام صادق(علیه السلام) چنین آمده: اِذا ذَکَرَ الْعَبْدُ رَبَّهُ فِى الْیَوْمِ مِأَةَ مَرَّة کانَ ذلِکَ کَثِیْراً: «هنگامى که انسان خدا را در روز یک صد بار یاد کند، این ذکر کثیر محسوب مى شود».(21)

و نیز در حدیثى از پیامبر گرامى اسلام(صلى الله علیه وآله) نقل شده که، به یارانش فرمود: أَ لا أُخْبِرُکُمْ بِخَیْرِ أَعْمالِکُمْ وَ أَزْکاها عِنْدَ مَلِیْکِکُمْ، وَ أَرْفَعِها فِى دَرَجاتِکُمْ، وَ خَیْر لَکُمْ مِنَ الدِّیْنارِ وَ الدِّرْهَمِ، وَ خَیْر لَکُمْ مِنْ أَنْ تَلْقَوْا عَدُوَّکُمْ فَتَقْتُلُونَهُمْ وَ یَقْتُلُونَکُمْ؟ قالُوا: بَلى یا رَسُولَ اللّهِ(صلى الله علیه وآله)! قالَ: ذِکْرُ اللّهِ کَثِیْراً: «آیا بهترین اعمال و پاکیزه ترین کارهاى شما را نزد پروردگار به شما بگویم؟، عملى که برترین درجه شما است، و بهتر از دینار و درهم، و حتى بهتر از جهاد و شهادت در راه خدا است؟ عرض کردند: آرى، فرمود: خدا را بسیار یاد کردن».(22)

ولى، هرگز نباید تصور کرد: منظور از ذکر پروردگار، با این همه فضیلت، تنها ذکر زبانى است، بلکه در روایات اسلامى، تصریح شده: منظور علاوه بر این، ذکر قلبى و عملى است، یعنى هنگامى که انسان در برابر کار حرامى قرار مى گیرد به یاد خدا بیفتد و آن را ترک گوید.

هدف این است که: خدا در تمام زندگى انسان حضور داشته باشد، و نور پروردگار تمام زندگى او را فرا گیرد، همواره به او بیندیشد، و فرمان او را نصب العین سازد.

مجالس ذکر، مجالسى نیست که گروهى بى خبر گرد هم آیند و به عیش و نوش پردازند و در ضمن مشتى اذکار اختراعى عنوان کنند و بدعتهائى را رواج دهند و اگر در حدیث مى خوانیم(23) که پیامبر(صلى الله علیه وآله) فرمود: بادِرُوا اِلى رِیاضِ الْجَنَّةِ؟: «به سوى باغهاى بهشت بشتابید».

یاران عرض کردند: وَ ما رِیاضُ الْجَنَّةِ؟: «باغهاى بهشت چیست»؟.

فرمود: حِلَقُ الذِّکْرِ: «مجالس ذکر است».(24)

منظور جلساتى است که در آن علوم اسلامى احیا شود، و بحثهاى آموزنده و تربیت کننده مطرح گردد، انسان ها در آن ساخته شوند، و گنهکاران پاک گردند، و به راه خدا آیند.(25)

* * *

 


1 ـ «نهج البلاغه»، کلمات قصار، فصل غرائب، جلمه 9.

2 ـ «مفردات راغب»، «مجمع البیان» و «لسان العرب» (نحب).

3 ـ «مجمع البیان»، جلد 8، صفحه 350، ذیل آیه مورد بحث.

4 ـ تفسیر «قرطبى»، و «فى ظلال» و «مجمع البیان»، جلد 8، صفحه 350 (با مختصر تفاوتى) این روایت را آورده اند.

5 ـ «مجمع البیان»، جلد 8، صفحه 350، ذیل آیه مورد بحث.

6 ـ تفسیر «صافى»، ذیل آیه مورد بحث.

7 ـ «نور الثقلین»، جلد 4، صفحه 259.

8 ـ تفسیر «المیزان»، ذیل آیات مورد بحث.

9 ـ «بحار الانوار»، در جلد 20، صفحه 215 این حدیث را از «کراجکى» نقل مى کند.

10 ـ «تاریخ کامل ابن اثیر»، جلد 2، صفحه 184.

11 ـ «بحار الانوار»، جلد 20، صفحه 228 (و پاورقى).

12 ـ «بحار الانوار»، جلد 20، صفحه 203 ـ «ابن ابى الحدید» در «شرح نهج البلاغه»، جلد 4، صفحه 344 طبق نقل «احقاق الحق»، جلد 6، صفحه 9.

13 ـ «بحار الانوار»، جلد 20، صفحه 216.

14 ـ «مستدرک حاکم»، جلد 3، صفحه 32.

15 ـ در این بخش از کتابهاى «احقاق الحق»، جلد 6 ـ «بحار الانوار»، جلد 20 ـ تفسیر «المیزان»، جلد 16 ـ «حبیب السیر»، جلد اول و «فروغ ابدیت»، جلد دوم استفاده شده است.

16 ـ «سیره ابن هشام»، جلد 3، صفحه 240 (با کمى تلخیص).

17 ـ «بحار الانوار»، جلد 20، صفحه 209.

18 ـ «احتجاج طبرسى»، مطابق نقل «نور الثقلین»، جلد 4، صفحه 255.

19 ـ «وسائل الشیعه»، جلد 1، صفحه 356.

20 ـ «خصال»، مطابق نقل «نور الثقلین»، جلد 4، صفحه 257.

21 ـ «سفینة البحار»، جلد 1، صفحه 484.

22 ـ «سفینة البحار»، جلد 1، صفحه 484.

23 و24 ـ «سفینة البحار»، جلد 1، صفحه 486.

25 ـ درباره اهمیت «ذکر اللّه» و مفهوم آن در جلد 10، صفحه 214 به بعد بحث دیگرى داشته ایم.