الأحزاب

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ يَا أَيُّهَا النَّبِيُّ اتَّقِ اللَّهَ وَلَا تُطِعِ الْكَافِرِينَ وَالْمُنَافِقِينَ ۗ إِنَّ اللَّهَ كَانَ عَلِيمًا حَكِيمًا 1 وَاتَّبِعْ مَا يُوحَىٰ إِلَيْكَ مِن رَّبِّكَ ۚ إِنَّ اللَّهَ كَانَ بِمَا تَعْمَلُونَ خَبِيرًا 2 وَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ ۚ وَكَفَىٰ بِاللَّهِ وَكِيلًا 3 مَّا جَعَلَ اللَّهُ لِرَجُلٍ مِّن قَلْبَيْنِ فِي جَوْفِهِ ۚ وَمَا جَعَلَ أَزْوَاجَكُمُ اللَّائِي تُظَاهِرُونَ مِنْهُنَّ أُمَّهَاتِكُمْ ۚ وَمَا جَعَلَ أَدْعِيَاءَكُمْ أَبْنَاءَكُمْ ۚ ذَٰلِكُمْ قَوْلُكُم بِأَفْوَاهِكُمْ ۖ وَاللَّهُ يَقُولُ الْحَقَّ وَهُوَ يَهْدِي السَّبِيلَ 4 ادْعُوهُمْ لِآبَائِهِمْ هُوَ أَقْسَطُ عِندَ اللَّهِ ۚ فَإِن لَّمْ تَعْلَمُوا آبَاءَهُمْ فَإِخْوَانُكُمْ فِي الدِّينِ وَمَوَالِيكُمْ ۚ وَلَيْسَ عَلَيْكُمْ جُنَاحٌ فِيمَا أَخْطَأْتُم بِهِ وَلَٰكِن مَّا تَعَمَّدَتْ قُلُوبُكُمْ ۚ وَكَانَ اللَّهُ غَفُورًا رَّحِيمًا 5 النَّبِيُّ أَوْلَىٰ بِالْمُؤْمِنِينَ مِنْ أَنفُسِهِمْ ۖ وَأَزْوَاجُهُ أُمَّهَاتُهُمْ ۗ وَأُولُو الْأَرْحَامِ بَعْضُهُمْ أَوْلَىٰ بِبَعْضٍ فِي كِتَابِ اللَّهِ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ وَالْمُهَاجِرِينَ إِلَّا أَن تَفْعَلُوا إِلَىٰ أَوْلِيَائِكُم مَّعْرُوفًا ۚ كَانَ ذَٰلِكَ فِي الْكِتَابِ مَسْطُورًا 6

4ما جَعَلَ اللّهُ لِرَجُل مِنْ قَلْبَیْنِ فِی جَوْفِهِ وَ ما جَعَلَ أَزْواجَکُمُ اللاّئِی تُظاهِرُونَ مِنْهُنَّ أُمَّهاتِکُمْ وَ ما جَعَلَ أَدْعِیاءَکُمْ أَبْناءَکُمْ ذلِکُمْ قَوْلُکُمْ بِأَفْواهِکُمْ وَ اللّهُ یَقُولُ الْحَقَّ وَ هُوَ یَهْدِی السَّبِیلَ

5ادْعُوهُمْ لِآبائِهِمْ هُوَ أَقْسَطُ عِنْدَ اللّهِ فَإِنْ لَمْ تَعْلَمُوا آباءَهُمْ فَإِخْوانُکُمْ فِی الدِّینِ وَ مَوالِیکُمْ وَ لَیْسَ عَلَیْکُمْ جُناحٌ فِیما أَخْطَأْتُمْ بِهِ وَ لکِنْ ما تَعَمَّدَتْ قُلُوبُکُمْ وَ کانَ اللّهُ غَفُوراً رَحِیماً

6النَّبِیُّ أَوْلى بِالْمُؤْمِنِینَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ وَ أَزْواجُهُ أُمَّهاتُهُمْ وَ أُولُوا الأَرْحامِ بَعْضُهُمْ أَوْلى بِبَعْض فِی کِتابِ اللّهِ مِنَ الْمُؤْمِنِینَ وَ الْمُهاجِرِینَ إِلاّ أَنْ تَفْعَلُوا إِلى أَوْلِیائِکُمْ مَعْرُوفاً کانَ ذلِکَ فِی الْکِتابِ مَسْطُوراً

 

ترجمه:

4 ـ خداوند براى هیچ کس دو دل در درونش نیافریده; و هرگز همسرانتان را که مورد «ظهار» قرار مى دهید مادران شما قرار نداده; و (نیز) فرزندخوانده هاى شما را فرزند حقیقى شما قرار نداده است; این سخن شماست که به دهان خود مى گوئید (سخنى باطل و بى پایه); اما خداوند حق را مى گوید، و او به راه راست هدایت مى کند.

5 ـ آنها را به نام پدرانشان بخوانید که این کار نزد خدا عادلانه تر است; و اگر پدرانشان را نمى شناسید، آنها برادران دینى و موالى شما هستند; اما گناهى بر شما نیست در خطاهائى که (اشتباهاً) از شما سر مى زند ولى آنچه را از روى عمد مى گوئید (مورد حساب قرار خواهد داد); و خداوند آمرزنده و رحیم است.

6 ـ پیامبر نسبت به مؤمنان از خودشان سزاوارتر است، و همسران او مادران آنها مؤمنان محسوب مى شوند; و خویشاوندان نسبت به یکدیگر از مؤمنان و مهاجران در آنچه خدا مقرر داشته اولى هستند، مگر این که بخواهید نسبت به دوستانتان نیکى کنید (و سهمى از اموال خود را به آنها بدهید); این حکم در کتاب (الهى) نوشته شده است.

تفسیر:

ادعاهاى بیهوده

در تعقیب آیات گذشته که، به پیامبر(صلى الله علیه وآله) دستور مى داد: تنها از وحى الهى تبعیت کند، نه از کافران و منافقان، در آیات مورد بحث، نتیجه تبعیت از آنها را منعکس مى کند که، پیروى از آنان انسان را به یک مشت خرافات، اباطیل و انحرافات دعوت مى نماید که: سه مورد آن در نخستین آیه مورد بحث، بیان شده است:

نخست مى فرماید: «خداوند براى هیچ کس دو قلب در درون وجودش قرار نداده است»! (ما جَعَلَ اللّهُ لِرَجُل مِنْ قَلْبَیْنِ فِی جَوْفِهِ).

جمعى از مفسران، در شأن نزول این قسمت از آیه، نوشته اند: در زمان جاهلیت مردى بود به نام «جمیل بن معمر» داراى حافظه بسیار قوى، او ادعا مى کرد: در درون وجود من «دو قلب»! است که با هر کدام از آنها بهتر از محمّد(صلى الله علیه وآله) مى فهمد! لذا مشرکان قریش او را «ذو القلبین»! (صاحب دو قلب) مى نامیدند.

در روز جنگ «بدر» که مشرکان فرار کردند، «جمیل بن معمر» نیز در میان آنها بود، «ابوسفیان» او را در حالى دید که، یک لنگه کفشش در پایش بود و لنگه دیگر را به دست گرفته بود و فرار مى کرد.

«ابوسفیان» به او گفت: چه خبر؟!.

گفت: لشکر فرار کرد.

گفت: پس چرا لنگه کفشى را در دست دارى و دیگرى را در پا؟!

جمیل بن معمر گفت: به راستى متوجه نبودم، گمان مى کردم هر دو لنگه در پاى من است (معلوم شد با آن همه ادعا چنان دست و پاى خود را گم کرده که به اندازه یک قلب هم چیزى نمى فهمد، البته منظور از قلب، در این موارد عقل است).(1)

به هر حال، پیروى از کفار و منافقان و ترک تبعیت از وحى الهى، انسان را به این گونه مطالب خرافى دعوت مى کند.

ولى گذشته از اینها، این جمله معنى عمیق ترى نیز دارد و آن این که انسان یک قلب بیشتر ندارد، و در این قلب جز عشق یک معبود نمى گنجد، آنها که دعوت به شرک و معبودهاى متعدد مى کنند، باید قلبهاى متعددى داشته باشند تا هر یک را کانون عشق معبودى سازند!

اصولاً، شخصیت یک انسان سالم، شخصیت واحد، و خط فکرى او خط واحدى است، در تنهائى و اجتماع، در ظاهر و باطن، در درون و برون، در فکر و عمل، همه، باید یکى باشد، هرگونه نفاق و دوگانگى در وجود انسان امرى است تحمیلى و بر خلاف اقتضاى طبیعت او.

انسان، به حکم این که یک قلب بیشتر ندارد باید داراى یک کانون عاطفى و تسلیم در برابر یک قانون باشد.

مهر یک معشوق در دل بگیرد.

یک مسیر معین را در زندگى تعقیب کند.

با یک گروه و یک جمعیت هماهنگ گردد، و گر نه تشتّت و تعدّد، و راههاى مختلف، و اهداف پراکنده، او را به بیهودگى، و انحراف از مسیر توحیدى فطرى مى کشاند.

لذا در حدیثى از امیرمؤمنان على(علیه السلام) در تفسیر این آیه مى خوانیم: لایَجْتَمِعُ حُبُّنا وَ حُبُّ عَدُوِّنا فِى جَوْفِ اِنْسان، اِنَّ اللّهَ لَمْ یَجْعَلْ لِرَجُل قَلْبَیْنِ فِى جَوْفِهِ، فَیُحِبُّ بِهذا وَ یُبْغِضُ بِهذا فَأَمّا مُحِبُّنا فَیُخَلِّصُ الْحُبَّ لَنا کَما یُخَلَّصُ الذَّهَبُ بِالْنّارِ لا کَدِرَ فِیْهِ فَمَنْ أَرادَ أَنْ یَعْلَمَ فَلْیَمْتَحِنْ قَلْبَهُ فَأِنْ شارَکَ فِى حُبِّنا حُبَّ عَدُوِّنا فَلَیْسَ مِنّا وَ لَسْنا مِنْهُ:

«دوستى ما و دوستى دشمن ما در یک قلب نمى گنجد; چرا که خدا براى یک انسان دو قلب قرار نداده است که با یکى دوست بدارد و با دیگرى دشمن، دوستان ما در دوستى ما خالصند، همان گونه که طلا در کوره خالص مى شود و هیچ تیرگى در آن وجود ندارد، هر کس مى خواهد این حقیقت را بداند، قلب خود را آزمایش کند، اگر چیزى از محبت دشمنان ما در قلبش با محبت ما آمیخته است، از ما نیست و ما هم از او نیستیم».(2)

بنابراین، قلب واحد کانون اعتقاد واحدى است و آن هم برنامه عملى واحدى را اجراء مى کند، چرا که انسان نمى تواند حقیقتاً معتقد به چیزى باشد اما در عمل از آن جدا شود، و این که: بعضى در عصر ما براى خود شخصیتهاى متعددى قائل هستند و مى گویند: فلان عمل را از جنبه سیاسى انجام دادم و فلان کار را از جنبه دینى و کار دیگر را از نظر جنبه اجتماعى و به این ترتیب، اعمال متضاد خود را توجیه مى کنند، منافقان زشت سیرتى هستند که، مى خواهند قانون آفرینش را با این سخن زیرا پا بگذارند.

درست است که جنبه هاى زندگى انسان مختلف است ولى باید خط واحدى بر همه آنها حاکم باشد.

قرآن، سپس به خرافه دیگرى از عصر جاهلیت مى پردازد و آن خرافه «ظهار» است، آنها هنگامى که از همسر خود ناراحت مى شدند و مى خواستند نسبت به او اظهار تنفر کنند به او مى گفتند: أَنْتِ عَلَىَّ کَظَهْرِ أُمِّى: «تو نسبت به من، مانند پشت مادر منى»! و با این گفته او را به منزله مادر خود مى پنداشتند و این سخن را به منزله طلاق!

قرآن در دنباله این آیه، مى گوید: «خداوند هرگز همسرانتان را که مورد «ظهار» قرار مى دهید، مادران شما قرار نداده است»، و احکام مادر را، در مورد آنان مقرر نکرده است (وَ ما جَعَلَ أَزْواجَکُمُ اللاّئِی تُظاهِرُونَ مِنْهُنَّ أُمَّهاتِکُمْ).

اسلام، این برنامه جاهلى را امضاء نکرد، بلکه براى آن مجازاتى قرار داد و آن این که: شخصى که این سخن را مى گوید، حق ندارد، با همسرش نزدیکى کند تا این که کفاره لازم را بپردازد، و اگر کفاره نداد، و به سراغ همسر خود نیز نیامد همسر مى تواند با توسل به «حاکم شرع» او را وادار به یکى از دو کار کند یا رسماً و طبق قانون اسلام او را طلاق دهد، و از او جدا شود، و یا کفاره دهد و به زندگى زناشوئى همچون سابق ادامه دهد.(3)

آخر این چه سخنى است که انسان با گفتن این جمله، به همسرش که: «تو همچون مادر منى»، به حکم مادر او در آید، ارتباط مادر و فرزند یک ارتباط طبیعى است و با لفظ هرگز درست نمى شود، و لذا در سوره «مجادله» آیه 2 صریحاً مى گوید: إِنْ أُمَّهاتُهُمْ إِلاَّ اللاّئِی وَلَدْنَهُمْ وَ إِنَّهُمْ لَیَقُولُونَ مُنْکَراً مِنَ الْقَوْلِ وَ زُوراً: «مادران آنها کسانى هستند که آنها را متولد ساخته اند و آنها سخنى زشت و باطل مى گویند»!.

و اگر هدف آنها از گفتن این سخن، جدا شدن از زن بوده است ـ که در عصر جاهلیت چنین بوده، و از آن به جاى طلاق استفاده مى کردند ـ جدا شدن از زن نیازى به این حرف زشت و زننده ندارد، آیا نمى توان با تعبیر درستى مسأله جدائى را بازگو کرد؟

بعضى از مفسران گفته اند: ظهار در جاهلیت، باعث جدائى زن و مرد از یکدیگر نمى شد، بلکه زن را در یک حال بلا تکلیفى مطلق، قرار مى داد، اگر مسأله چنین باشد، جنایت بار بودن این عمل روشن تر مى شود; زیرا با گفتن یک لفظ بى معنى، رابطه زناشوئى را با همسر خود به کلى بر خود تحریم مى کرد، بى آن که زن مطلقه شده باشد.(4)

آن گاه به سومین خرافه جاهلى پرداخته مى گوید: «خداوند فرزند خوانده هاى شما را، فرزند حقیقى شما قرار نداده است» (وَ ما جَعَلَ أَدْعِیاءَکُمْ أَبْناءَکُمْ).

توضیح این که: در عصر جاهلیت معمول بوده: بعضى از کودکان را به عنوان فرزند خود انتخاب مى کردند، و آن را پسر خود مى خواندند و به دنبال این نامگذارى تمام حقوقى را که یک پسر از پدر داشت براى او قائل مى شدند: از پدرخوانده اش ارث مى برد، و پدر خوانده نیز وارث او مى شد، و تحریم زن پدر یا همسر فرزند در مورد آنها حاکم بود.

اسلام، این مقررات غیرمنطقى و خرافى را به شدت نفى کرد، و حتى چنان که خواهیم دید، پیامبر(صلى الله علیه وآله) براى کوبیدن این سنت غلط، همسر پسرخوانده اش «زید بن حارثه» را بعد از آن که از «زید» طلاق گرفت، به ازدواج خود درآورد تا روشن شود، این الفاظ تو خالى نمى تواند واقعیتها را دگرگون سازد; چرا که رابطه پدرى و فرزندى، یک رابطه طبیعى است و با الفاظ و قرار دادها و شعارها هرگز حاصل نمى شود.

گر چه بعداً خواهیم گفت: ازدواج پیامبر(صلى الله علیه وآله) با همسر مطلقه «زید» جنجال بزرگى در میان دشمنان اسلام بر پا کرد، و دستاویزى براى تبلیغات سوء آنها شد ولى، این جنجالها به کوبیدن این سنت جاهلى ارزش داشت.

لذا، قرآن بعد از این جمله مى افزاید: «این سخنى است که شما به زبان مى گوئید» (ذلِکُمْ قَوْلُکُمْ بِأَفْواهِکُمْ).

مى گوئید: فلان کس پسر من است، در حالى که در دل مى دانید، قطعاً چنین نیست، این امواج صوتى، فقط در فضاى دهان شما مى پیچد و خارج مى شود، و هرگز از اعتقاد قلبى سرچشمه نمى گیرد.

اینها سخنان باطلى بیش نیست «اما خداوند حق مى گوید و به راه راست هدایت مى کند» (وَ اللّهُ یَقُولُ الْحَقَّ وَ هُوَ یَهْدِی السَّبِیلَ).

سخن حق، به سخنى گفته مى شود که: با واقعیت عینى تطبیق کند، یا اگر یک مطلب قراردادى است، هماهنگ با مصالح همه اطراف قضیه باشد، و مى دانیم مسأله ناپسند «ظهار» در عصر جاهلیت، و یا «پسرخواندگى» که حقوق فرزندان دیگر را تا حد زیادى پایمال مى کرد، نه واقعیت عینى داشت و نه قرار دادى حافظ مصلحت عموم بود.

* * *

سپس قرآن، براى تأکید بیشتر و روشن ساختن خط صحیح و منطقى اسلام، چنین مى افزاید: «آنها را به نام پدرانشان بخوانید که این کار نزد خدا عادلانه تر است» (ادْعُوهُمْ لِآبائِهِمْ هُوَ أَقْسَطُ عِنْدَ اللّهِ).

تعبیر به «أَقْسَطُ» (عادلانه تر) مفهومش این نیست که اگر آنها را به نام پدرخوانده ها صدا بزنند عادلانه است و به نام پدران واقعى عادلانه تر، بلکه همان گونه که بارها گفته ایم، صیغه «افعل تفضیل» گاه در مواردى به کار مى رود که وصف در طرف مقابل به هیچ وجه وجود ندارد، مثلاً گفته مى شود: «انسان احتیاط کند و جان خود را به خطر نیندازد بهتر است»، مفهوم این سخن آن نیست که به خطر انداختن جان، خوب است ولى احتیاط کردن از آن بهتر مى باشد، بلکه، منظور مقایسه «خوب» و «بد» با یکدیگر است.

و براى رفع بهانه ها اضافه مى کند: «اگر پدران آنها را نمى شناسید آنها برادران دینى و موالى شما هستند» (فَإِنْ لَمْ تَعْلَمُوا آباءَهُمْ فَإِخْوانُکُمْ فِی الدِّینِ وَ مَوالِیْکُم).

یعنى عدم شناخت پدران آنها، دلیل بر این نمى شود که نام شخص دیگرى را به عنوان «پدر» بر آنها بگذارید، بلکه مى توانید آنها را به عنوان برادر دینى یا دوست و هم پیمان، خطاب کنید.

«موالى» جمع «مولا» است، و مفسران براى آن معانى متعددى ذکر کرده اند: بعضى آن را در اینجا به معنى دوست، و بعضى به معنى غلام آزاد شده دانسته اند، (زیرا بعضى از پسرخوانده ها بردگانى بودند که خریدارى مى شدند، سپس آزاد مى گشتند و چون مورد توجه صاحبانشان بودند آنها را به عنوان پسر خویش مى خواندند).

توجه به این نکته نیز لازم است که: تعبیر «مولا» در این گونه موارد ـ که طرف برده آزاد شده بود ـ از این جهت بود که: آنها بعد از آزادى، رابطه خود را با مالک خود حفظ مى کردند، رابطه اى که از نظر حقوقى در پاره اى از جهات، جانشین خویشاوندى مى شد و از آن، تعبیر به «ولاء عتق» مى نمودند.

لذا، در روایات اسلامى مى خوانیم: «زید بن حارثه» بعد از آن که پیامبر(صلى الله علیه وآله)او را آزاد کرد، به عنوان «زید بن محمّد» خوانده مى شد، تا این که قرآن نازل شد، و دستور فوق را آورد، از آن به بعد، پیامبر(صلى الله علیه وآله) به او فرمود: تو «زید بن حارثه» اى، و مردم او را «مولى رسول اللّه»(صلى الله علیه وآله) مى خواندند.(5)

و نیز گفته اند: «ابو حذیفه» غلامى به نام «سالم» داشت، او را آزاد کرد، و فرزند خود نامید، هنگامى که آیه فوق نازل شد، او را به نام «سالم» مولى «ابى حذیفه» نامیدند.(6)

ولى، از آنجا که گاه، انسان بر اثر عادت گذشته، یا سبق لسان، و یا اشتباه در تشخیص نسب افراد، ممکن است کسى را به غیر پدرش نسبت دهد و این از حوزه اختیار انسان بیرون است، خداوند عادل و حکیم، چنین کسى را مجازات نخواهد کرد، لذا در ذیل آیه مى افزاید: «هر گاه خطائى در این مورد مرتکب شوید گناهى بر شما نیست» (وَ لَیْسَ عَلَیْکُمْ جُناحٌ فِیما أَخْطَأْتُمْ بِهِ).

«ولى آنچه را از روى عمد و اختیار مى گوئید، مورد مجازات قرار خواهد گرفت» (وَ لکِنْ ما تَعَمَّدَتْ قُلُوبُکُمْ).(7)

«و همیشه خداوند، غفور و رحیم است» (وَ کانَ اللّهُ غَفُوراً رَحِیماً).

گذشته ها را بر شما مى بخشد، سهو و نسیان و اشتباه و خطا را مورد عفو قرار مى دهد، اما هر گاه، بعد از نزول این حکم، از روى عمد و اختیار مخالفت کنید و افراد را به غیر نام پدرانشان بخوانید، و رسم نادرست «پسرخواندگى» و «پدرخواندگى» را ادامه دهید، خداوند بر شما نخواهد بخشید.

بعضى از مفسران گفته اند: موضوع خطا، شامل مواردى مى شود که: انسان از روى محبت به کسى مى گوید: پسرم!، یا به خاطر احترام مى گوید: پدرم!.

البته این سخن، صحیح است که این تعبیرات گناه نیست، اما نه به خاطر عنوان خطا، بلکه به خاطر این که: این تعبیرات جنبه کنایه و مجاز دارد و معمولاً قرینه آن همراه آن است، قرآن تعبیرات حقیقى را در این زمینه نفى مى کند نه مجازى را.

* * *

آیه بعد به مسأله مهم دیگرى یعنى ابطال «نظام مؤاخات» مى پردازد.

با این توضیح: هنگامى که مسلمانان از «مکّه» به «مدینه» هجرت کردند، و اسلام پیوند و رابطه آنها را با بستگان مشرکشان که در مکّه بودند، به کلى برید پیامبر(صلى الله علیه وآله) به فرمان الهى، مسأله «عقد اخوت» و پیمان برادرى را در میان آنها برقرار ساخت.

به این ترتیب که میان «مهاجران» و «انصار» (دو به دو) پیمان اخوت و برادرى منعقد شد، و آنها همچون دو برادر حقیقى از یکدیگر ارث مى بردند، ولى، این یک حکم موقت و مخصوص به این حالت فوق العاده بود، هنگامى که اسلام گسترش پیدا کرد، و ارتباطات گذشته تدریجاً برقرار شد، دیگر ضرورتى براى ادامه این حکم نبود.

آیه فوق نازل شد و «نظام مؤاخات» را به طورى که جانشین نسب شود ابطال کرد، و حکم ارث و مانند آن را مخصوص خویشاوندان حقیقى قرار داد.

بنابراین، نظام اخوت و برادرى، هر چند یک نظام اسلامى بود، (بر خلاف نظام پسرخواندگى که یک نظام جاهلى بود) اما مى بایست پس از برطرف شدن حالت فوق العاده، ابطال گردد و چنین شد.

منتهى، در آیه مورد بحث، قبل از ذکر این نکته، به دو حکم دیگر، یعنى «اولویّت پیامبر(صلى الله علیه وآله) نسبت به مؤمنین»، و «بودن زنان پیامبر(صلى الله علیه وآله) به منزله مادر» به عنوان مقدمه، ذکر شده است:

مى فرماید: «پیامبر، نسبت به مؤمنان از خود آنها اولى است» (النَّبِیُّ أَوْلى بِالْمُؤْمِنِینَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ).

«و همسران او مادران مؤمنین محسوب مى شوند» (وَ أَزْواجُهُ أُمَّهاتُهُمْ).

با این که پیامبر(صلى الله علیه وآله) به منزله پدر، و همسران او به منزله مادران مؤمنین هستند، هیچ گاه از آنها ارث نمى برند، چگونه مى توان انتظار داشت که پسر خوانده ها وارث گردند.

پس از آن مى افزاید: «خویشاوندان نسبت به یکدیگر، از مؤمنان و مهاجرین، در آنچه خدا مقرر داشته است اولى هستند» (وَ أُولُوا الأَرْحامِ بَعْضُهُمْ أَوْلى بِبَعْض فِی کِتابِ اللّهِ مِنَ الْمُؤْمِنِینَ وَ الْمُهاجِرِینَ).

ولى، با این حال براى این که راه را به کلى به روى مسلمانان نبندد، و بتوانند براى دوستان و کسانى که مورد علاقه آنها هستند، چیزى به ارث بگذارند ـ هر چند از طریق وصیت نسبت به ثلث مال باشد ـ در پایان آیه، اضافه مى کند: «مگر این که بخواهید نسبت به دوستانتان کار نیکى انجام دهید» این مانعى ندارد (إِلاّ أَنْ تَفْعَلُوا إِلى أَوْلِیائِکُمْ مَعْرُوفاً).

و در آخرین جمله، براى تأکید همه احکام گذشته، یا حکم اخیر، مى فرماید: «این حکم، در کتاب الهى (در لوح محفوظ یا در قرآن مجید) نوشته شده است» (کانَ ذلِکَ فِی الْکِتابِ مَسْطُوراً).

* * *

این بود، خلاصه تفسیر آیه فوق اکنون باید به شرح هر یک از احکام چهار گانه اى که در این آیه آمده است بپردازیم:

الف ـ منظور از اولویت پیامبر نسبت به مؤمنان چیست؟

قرآن، در این آیه «اولویت پیامبر»(صلى الله علیه وآله) را نسبت به مسلمانان به طور مطلق ذکر کرده است و مفهومش این است که در کلیه اختیاراتى که «انسان» نسبت به خویشتن دارد «پیامبر»(صلى الله علیه وآله) از خود او نیز اولى است.

گرچه بعضى از مفسران آن را به مسأله «تدبیر امور اجتماعى» و یا «اولویت در مسأله قضاوت» و یا «اطاعت فرمان» تفسیر کرده اند، اما در واقع هیچ دلیلى بر انحصار در یکى از این امور سه گانه نداریم.

و اگر مى بینیم، در بعضى از روایات اسلامى، اولویت به مسأله «حکومت» تفسیر شده، در حقیقت بیان یکى از شاخه هاى این اولویت است.(8)

لذا باید گفت: پیامبر اسلام(صلى الله علیه وآله) هم در مسائل اجتماعى، هم فردى و خصوصى، هم در مسائل مربوط به حکومت، و هم قضاوت و دعوت، از هر انسانى نسبت به خودش اولى است، و اراده و خواست او، مقدم بر اراده و خواست وى مى باشد.

از این مسأله نباید تعجب کرد; چرا که پیامبر(صلى الله علیه وآله) معصوم است و نماینده خدا، جز خیر و صلاح جامعه و فرد را در نظر نمى گیرد، هرگز تابع هوا و هوس نیست، و هیچ گاه منافع خود را بر دیگران مقدم نمى شمرد، بلکه به عکس برنامه او در تضاد منافع، همواره ایثارگرى و فداکارى براى امت است.

این اولویت، در حقیقت شاخه اى از اولویت مشیت الهى است، زیرا ما هر چه داریم از خدا است.

اضافه بر این، انسان هنگامى مى تواند، به اوج ایمان برسد که نیرومندترین علاقه او یعنى عشق به ذات خود را تحت الشعاع عشق به ذات خدا و نمایندگان او قرار دهد.

لذا، در حدیثى مى خوانیم: لایُؤْمِنُ أَحَدُکُمْ حَتّى یَکُونَ هَواهُ تَبَعاً لِما جِئْتُ بِهَ: «هیچ یک از شما به حقیقت ایمان نمى رسد، مگر زمانى که خواست او تابع آنچه من از سوى خدا آورده ام باشد»!.(9)

و نیز در حدیث دیگرى چنین آمده: وَ الَّذِى نَفْسِى بِیَدِهِ لایُؤْمِنُ أَحَدُکُمْ حَتّى أَکُونَ أَحَبَّ اِلَیْهِ مِنْ نَفْسِهِ وَ مالِهِ وَ وَلَدِهِ وَ النّاسِ أَجْمَعِیْنَ: «قسم به آن کسى که جانم در دست او است، هیچ یک از شما به حقیقت ایمان نمى رسد، مگر زمانى که من نزد او محبوب تر از خودش، مالش، فرزندش و تمام مردم باشم».(10)

و باز، از خود آن حضرت نقل شده که فرمود: ما مِنْ مُؤْمِن اِلاّ وَ أَنَا أَوْلَى النّاسِ بِهِ فِى الدُّنْیا وَ الآخِرَةِ: «هیچ مؤمنى نیست مگر این که من در دنیا و آخرت از او نسبت به خودش اولى هستم».(11)

قرآن نیز، در آیه 36 همین سوره (احزاب) مى گوید: وَ ما کانَ لِمُؤْمِن وَ لا مُؤْمِنَة إِذا قَضَى اللّهُ وَ رَسُولُهُ أَمْراً أَنْ یَکُونَ لَهُمُ الْخِیَرَةُ مِنْ أَمْرِهِمْ: «هیچ مرد با ایمان و زن با ایمانى نمى تواند، هنگامى که خدا و پیامبرش حکمى کند در برابر آن از خودشان اختیارى داشته باشند».

باز، تأکید مى کنیم، این سخن مفهومش این نیست که خداوند بندگانش را در بست تسلیم تمایلات یک فرد کرده باشد، بلکه با توجه به این که پیامبر(صلى الله علیه وآله)داراى مقام عصمت است و به مصداق: «وَ ما یَنْطِقُ عَنِ الْهَوى * إِنْ هُوَ إِلاّ وَحْیٌ یُوحى»(12) هر چه مى گوید سخن خدا است، و از ناحیه او است، و حتى از پدر هم دلسوزتر و مهربان تر است.

این اولویت، در حقیقت در مسیر منافع مردم، هم در جنبه هاى حکومت و تدبیر جامعه اسلامى، و هم در مسائل شخصى و فردى است.

به همین دلیل، بسیار مى شود این اولویت، مسئولیت هاى سنگینى بر دوش پیامبر مى گذارد، لذا در روایت معروفى که در منابع شیعه و اهل سنت وارد شده مى خوانیم: پیامبر فرمود: أَنَا أَوْلَى بِکُلِّ مُؤْمِن مِنْ نَفْسِهِ، وَ مَنْ تَرَکَ مَالاً فَلِلْوَارِثِ وَ مَنْ تَرَکَ دَیْناً أَوْ ضَیَاعاً فَإِلَیَّ وَ عَلَیَّ: «من از هر مؤمنى نسبت به او اولى هستم، کسى که مالى از خود بگذارد، براى وارث او است، و کسى که بدهکار از دنیا برود و یا فرزند و عیالى بگذارد کفالت آنها بر عهده من است»(13)باید توجه داشت که «ضیاع» در اینجا به معنى فرزندان و یا عیالى است که بدون سرپرست مانده اند، و تعبیر به «دین» قبل از آن نیز قرینه روشنى بر این معنى مى باشد، زیرا منظور داشتن بدهى بدون مال است).

ب ـ حکم دوم در زمینه همسران پیامبر است که: آنها به منزله مادر براى همه مؤمنان محسوب مى شوند، البته مادر معنوى و روحانى، همان گونه که پیامبر(صلى الله علیه وآله) پدر روحانى و معنوى امت است.

این ارتباط و پیوند معنوى، تنها تأثیرش مسأله «حفظ احترام» و «حرمت ازدواج» با زنان پیامبر بود، چنان که در آیات همین سوره، حکم صریح تحریم ازدواج با آنها بعد از رحلت پیامبر(صلى الله علیه وآله) آمده است، و گر نه از نظر مسأله ارث و همچنین سایر محرمات «نسبى» و «سببى»، کمترین اثرى ندارد، یعنى مسلمانان حق داشتند، با دختران پیامبر ازدواج کنند، در حالى که هیچ کس با دختر مادر خود نمى تواند ازدواج کند، و نیز مسأله محرمیت و نگاه کردن به همسران پیامبر براى هیچ کس جز محارم آنها مجاز نبود.

در حدیثى مى خوانیم: زنى به «عایشه» گفت: یا أُمَّه!: «اى مادر»! عایشه پاسخ داد: لَسْتُ لَکِ بِأُمٍّ، اِنَّما أَنَا أُمُّ رِجالِکُمْ!: «من مادر تو نیستم مادر مردان شما هستم».(14)

اشاره به این که: هدف از این تعبیر، حرمت تزویج است، و این تنها در مورد مردان امت صادق است.

ولى، همان گونه که گفتیم: غیر از مسأله ازدواج موضوع احترام و بزرگداشت نیز مطرح است، و لذا زنان مسلمان نیز مى توانستند به عنوان احترام، همسران پیامبر(صلى الله علیه وآله) را مادر خود خطاب کنند.

شاهد این سخن آن که: قرآن مى گوید: «النَّبِیُّ أَوْلى بِالْمُؤْمِنِینَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ» اولویت پیامبر نسبت به همه زنان و مردان است و ضمیر جمله بعد نیز به همین عنوان بر مى گردد که مفهوم گسترده اى دارد، لذا در عبارتى که از «ام سلمه» (یکى دیگر از همسران پیامبر نقل شده) مى خوانیم که مى گوید: أَنَا أُمُّ الرِّجالِ مِنْکُمْ وَ النِّساءِ: «من مادر مردان و زنان شما هستم».(15)

در اینجا سؤالى مطرح است و آن این که: آیا تعبیر «أَزْواجُهُ أُمَّهاتُهُمْ»: «همسران پیامبر مادران مؤمنین محسوب مى شوند» با چیزى که در چند آیه قبل گذشت، تضاد ندارد؟; زیرا در آنجا مى فرماید: «کسانى که گاهى همسرانشان را به منزله مادر خود قرار مى دهند، سخن باطلى مى گویند، مادر آنها فقط کسى است که از او متولد شده اند» پس چگونه همسران پیامبر که مسلمانان از آنان متولد نشده اند مادر محسوب مى شوند؟

در پاسخ این سؤال، باید به این نکته توجه کرد که: خطاب مادر به یک زن یا باید از نظر جسمانى باشد، یا روحانى، اما از نظر جسمانى تنها در صورتى این معنى واقعیت دارد که: انسان از او متولد شده باشد، و این همان است که در آیات پیشین آمده، که مادر جسمانى انسان تنها کسى است که از او متولد شده است، و اما پدر یا مادر روحانى، کسى است که یک نوع حق معنوى بر او داشته باشد، همچون پیامبر که پدر روحانى امت محسوب مى شود، و هم به خاطر او همسرانش، احترام مادر را دارند.

ایرادى که به اعراب جاهلى در مورد «ظهار» متوجه مى شد این بود که: وقتى همسران خود را مادر خطاب مى کردند، مسلماً منظور آنها مادر معنوى نبود، بلکه منظورشان این بود که: آنها به منزله مادر جسمانى هستند، لذا آن را یک نوع طلاق مى شمردند، و مى دانیم: مادر جسمانى با الفاظ درست نمى شود، بلکه شرط آن، تولد جسمانى است، بنابراین، سخن آنها سخن منکر و زور و باطل بود. ولى، در مورد همسران پیامبر(صلى الله علیه وآله) اگر چه آنها مادر جسمانى نیستند، اما به احترام پیامبر(صلى الله علیه وآله) مادر روحانیند، و احترام یک مادر را دارند.

و اگر مى بینیم: قرآن در آیات آینده ازدواج با همسران پیامبر(صلى الله علیه وآله) را تحریم کرده، آن نیز یکى از شئون احترام آنها و احترام پیامبر(صلى الله علیه وآله) است، چنان که توضیح آن به طور مشروح به خواست خدا خواهد آمد.

البته نوع سومى از مادر در اسلام به عنوان مادر رضاعى، وجود دارد که در آیه 23 سوره «نساء» به آن اشاره شده (وَ أُمَّهاتُکُمْ اللاّتِى أَرْضَعْنَکُمْ...) ولى آن، در حقیقت یکى از شاخه هاى مادر جسمانى مى باشد.

ج ـ سومین حکم، مسأله «اولویت خویشاوندان در مورد ارث» نسبت به دیگران است، زیرا در آغاز اسلام، که مسلمانان بر اثر هجرت پیوند خود را با بستگانشان گسسته بودند، قانون ارث بر اساس «هجرت» و «مؤاخات» تنظیم شد، یعنى «مهاجرین» از یکدیگر، و یا از «انصار» که با آنها پیوند برادرى بسته بودند ارث مى بردند، این یک حکم موقتى بود، که با وسعت یافتن اسلام و بر قرار شدن بسیارى از ارتباطات گذشته خویشاوندى، بر اثر اسلام آوردن آنها، دیگر ادامه این حکم ضرورتى نداشت (توجه داشته باشید، سوره «احزاب» در سال پنجم هجرت سال جنگ احزاب نازل شده).

لذا، آیه فوق نازل شد، و اولویت «اولوا الارحام» (خویشاوندان) را نسبت به دیگران تثبیت کرد.

البته قرائنى، در دست است که: منظور از اولویت، در اینجا اولویت الزامى است، نه استحبابى، زیرا هم اجماع علماى اسلام، بر این معنى است، و هم روایات زیادى، که در منابع اسلامى وارد شده، این موضوع را اثبات مى کند.

در اینجا به این نکته نیز باید دقیقاً توجه کرد، که: این آیه در صدد بیان اولویت خویشاوندان در برابر بیگانگان است، نه بیان اولویت طبقات سه گانه ارث نسبت به یکدیگر، و به تعبیر دیگر، در اینجا «مُفَضَّلُ عَلَیْهِم» مؤمنان و مهاجرانند که در متن قرآن آمده (مِنَ الْمُؤْمِنِیْنَ وَ الْمُهاجِرِیْنَ).

بنابراین، مفهوم آیه چنین مى شود: خویشاوندان از نظر ارث بردن، بعضى از بعضى دیگر اولى، از غیر خویشاوندانند، و اما این که خویشاوندان چگونه ارث مى برند؟ و بر چه معیار و ضابطه اى است؟ قرآن در اینجا از این معنى ساکت است، هر چند در آیات سوره «نساء» از آن مشروحاً بحث نموده است.(16)

د ـ چهارمین حکمى که به صورت یک استثناء در آیه فوق آمده، مسأله بهره مند نمودن دوستان و افراد مورد علاقه، از اموالى است که انسان از خود به یادگار مى گذارد، که با جمله «إِلاّ أَنْ تَفْعَلُوا إِلى أَوْلِیائِکُمْ مَعْرُوفاً» (مگر این که بخواهید به دوستانتان نیکى کنید) بیان شده است، و مصداق روشن آن همان حکم وصیت است که: انسان مى تواند در یک سوم از اموالش درباره هر کس مایل باشد انجام دهد.

به این ترتیب، هنگامى که اساس ارث بر پایه خویشاوندى گذارده شد و جانشین پیوندهاى گذشته گردید، باز ارتباط انسان به کلى از دوستان مورد علاقه و برادران مسلمان او قطع نمى شود، منتها از نظر کیفیت و کمیت، بسته به میل خود انسان است، ولى در هر حال مشروط به این مى باشد که زائد بر ثلث مال نگردد، و البته اگر انسان از وصیت کردن صرف نظر کند، همه اموال او بین خویشاوندانش طبق قانون ارث تقسیم مى گردد، و ثلثى براى او منظور نخواهد شد.(17)

 

* * *

نکته:

روایات زیادى از ائمه اهل بیت(علیهم السلام) در تفسیر آیه فوق در مورد «أُولُوا الأَرْحام» نقل شده که: در قسمتى از آنها این آیه به مسأله «ارث اموال» تفسیر شده، همان گونه که معروف در میان مفسران است، در حالى که در قسمت دیگر به مسأله «ارث خلافت و حکومت» در خاندان پیامبر و ائمه اهل بیت(علیهم السلام) تفسیر گردیده.

از جمله در حدیثى از امام صادق(علیه السلام) مى خوانیم: وقتى از تفسیر این آیه سؤال کردند، امام(علیه السلام) فرمود: «این درباره فرزندان حسین(علیه السلام) نازل شده، و هنگامى که راوى سؤال کرد، آیا این درباره ارث اموال نیست؟ امام فرمود: نه، درباره حکومت و ولایت است».(18)

بدیهى است، منظور از این احادیث، نفى مسأله ارث اموال نیست، بلکه منظور، توجه دادن به این نکته است که: ارث مفهوم وسیعى دارد که هم ارث اموال را شامل مى شود، و هم ارث خلافت و ولایت را.

این توارث، هیچگونه شباهتى با مسأله توارث سلطنت در سلسله پادشاهان ندارد، اینجا توارثى است به خاطر شایستگى ها و لیاقتها و لذا در میان فرزندان امامان تنها شامل حال کسانى مى شد که داراى این شایستگى بودند، درست شبیه آنچه ابراهیم(علیه السلام) براى فرزندان خود از خدا مى خواهد، و خداوند به او مى گوید: امامت و ولایت من، به آن گروه از فرزندان تو که در صف ظالمان قرار داشته اند نمى رسد، بلکه مخصوص پاکان آنها است.

و نیز شبیه چیزى است که در زیارات در مقابل قبور شهیدان راه خدا از جمله در مقابل قبر امام حسین(علیه السلام) مى گوئیم: سلام بر تو اى حسینى که وارث آدم، وارث نوح، وارث ابراهیم، و وارث موسى و عیسى و محمّدى... که این ارثى است در جنبه هاى اعتقادى و اخلاقى و معنوى و روحانى.

* * *

 


1 ـ «مجمع البیان»، جلد 8، صفحه 335، ذیل آیه مورد بحث، و تفسیر «قرطبى».

2 ـ تفسیر «على بن ابراهیم»، طبق نقل «نور الثقلین»، جلد 4، صفحه 234.

3 ـ توضیح بیشتر درباره مسائل مربوط به «ظهار» به خواست خدا در ذیل آیات مناسب در سوره «مجادله» خواهد آمد.

4 ـ تفسیر «فى ظلال»، جلد 6، صفحه 534، ذیل آیه مورد بحث.

5 ـ «روح المعانى»، جلد 21، صفحه 131، ذیل آیه مورد بحث.

6 ـ «روح البیان»، ذیل آیه مورد بحث.

7 ـ مفسران گفته اند کلمه «ما» در اینجا «موصوله» است و از نظر اعراب، «مبتدا» است و «خبر» آن محذوف است، و در تقدیر چنین بوده: «وَ لکِنْ ما تَعَمَّدَتْ قُلُوبُکُمْ فَإِنَّکُمْ تُؤاخِذُونَ بِهِ».

8 ـ این روایات در «اصول کافى» و کتاب «علل الشرایع» آمده است (به تفسیر «نور الثقلین»، جلد 4، صفحات 238 و 239 مراجعه فرمائید).

9 و 10 ـ تفسیر «فى ظلال»، جلد 6، صفحه 540، ذیل آیات مورد بحث.

11 ـ «صحیح بخارى»، جلد 6، صفحه 145 (تفسیر سوره احزاب) و «مسند احمد حنبل»، جلد 2، صفحه 334.

12 ـ نجم، آیات 3 و 4.

13 ـ در «وسائل الشیعه»، جلد 17، صفحه 551، این سخن را از امام صادق(علیه السلام) از پیامبر گرامى اسلام(صلى الله علیه وآله) نقل شده، و همین مضمون با تفاوت مختصرى در تفسیر «قرطبى» و «روح المعانى»، ذیل آیات مورد بحث آمده است، در «صحیح بخارى» نیز جلد 6، صفحه 145 (تفسیر سوره احزاب) آمده.

14 ـ «مجمع البیان»، جلد 8، صفحه 338، و «روح المعانى»، ذیل آیات مورد بحث.

15 ـ «روح المعانى»، ذیل آیات مورد بحث.

16 ـ بنابراین، استدلال بعضى از فقهاء به این تعبیر، براى اولویت طبقات ارث نسبت به یکدیگر، درست به نظر نمى رسد، گویا حرف «ب» در «أَوْلى بِبَعْض» سبب چنین اشتباهى شده، و گمان کرده اند «مُفَضَّلُ عَلَیْهِم» در اینجا همان بعض است، در حالى که قرآن صریحاً «مُفَضَّلُ عَلَیْهِم» را «مِنَ الْمُؤْمِنِیْنَ وَ الْمُهاجِرِیْنَ» آورده است، آرى تعبیر به «أُلُوا الأَرْحام» به تنهائى مى تواند این اشعار را داشته باشد که معیار ارث، خویشاوندى است، و هر قدر درجه خویشاوندى بالا برود حق تقدم خواهد بود (دقت کنید).

17 ـ جمعى از مفسران معتقدند: استثناء در جمله «إِلاّ أَنْ تَفْعَلُوا...» استثناء منقطع است، چرا که حکم «وصیت» از حکم «ارث» جدا است، ولى به عقیده ما مانعى ندارد که استثناء در اینجا متصل بوده باشد; چرا که جمله «وَ أُولُوا الأَرْحام...» دلیل بر این است که خویشاوندان نسبت به اموالى که از میت باقى مى ماند نسبت به بیگانگان اولى هستند، مگر در صورتى که وصیتى کرده باشد در این صورت، «موصى له» در محدوده ثلث از خویشاوندان اولى است، این در حقیقت شبیه استثناهائى است که در آیات ارث به صورت «مِنْ بَعْدِ وَصِیَّة...» آمده است.

18 ـ این احادیث را مرحوم سیّد هاشم بحرانى در تفسیر «برهان»، جلد 3، صفحات 292 و 293 نقل کرده از جمله حدیث فوق و حدیث 16 از این سلسله احادیث است.