يس
إِنَّ أَصْحَابَ الْجَنَّةِ الْيَوْمَ فِي شُغُلٍ فَاكِهُونَ 55 هُمْ وَأَزْوَاجُهُمْ فِي ظِلَالٍ عَلَى الْأَرَائِكِ مُتَّكِئُونَ 56 لَهُمْ فِيهَا فَاكِهَةٌ وَلَهُم مَّا يَدَّعُونَ 57 سَلَامٌ قَوْلًا مِّن رَّبٍّ رَّحِيمٍ 58 وَامْتَازُوا الْيَوْمَ أَيُّهَا الْمُجْرِمُونَ 59 ۞ أَلَمْ أَعْهَدْ إِلَيْكُمْ يَا بَنِي آدَمَ أَن لَّا تَعْبُدُوا الشَّيْطَانَ ۖ إِنَّهُ لَكُمْ عَدُوٌّ مُّبِينٌ 60 وَأَنِ اعْبُدُونِي ۚ هَٰذَا صِرَاطٌ مُّسْتَقِيمٌ 61 وَلَقَدْ أَضَلَّ مِنكُمْ جِبِلًّا كَثِيرًا ۖ أَفَلَمْ تَكُونُوا تَعْقِلُونَ 62 هَٰذِهِ جَهَنَّمُ الَّتِي كُنتُمْ تُوعَدُونَ 63 اصْلَوْهَا الْيَوْمَ بِمَا كُنتُمْ تَكْفُرُونَ 64 الْيَوْمَ نَخْتِمُ عَلَىٰ أَفْوَاهِهِمْ وَتُكَلِّمُنَا أَيْدِيهِمْ وَتَشْهَدُ أَرْجُلُهُم بِمَا كَانُوا يَكْسِبُونَ 65 وَلَوْ نَشَاءُ لَطَمَسْنَا عَلَىٰ أَعْيُنِهِمْ فَاسْتَبَقُوا الصِّرَاطَ فَأَنَّىٰ يُبْصِرُونَ 66 وَلَوْ نَشَاءُ لَمَسَخْنَاهُمْ عَلَىٰ مَكَانَتِهِمْ فَمَا اسْتَطَاعُوا مُضِيًّا وَلَا يَرْجِعُونَ 67 وَمَن نُّعَمِّرْهُ نُنَكِّسْهُ فِي الْخَلْقِ ۖ أَفَلَا يَعْقِلُونَ 68 وَمَا عَلَّمْنَاهُ الشِّعْرَ وَمَا يَنبَغِي لَهُ ۚ إِنْ هُوَ إِلَّا ذِكْرٌ وَقُرْآنٌ مُّبِينٌ 69 لِّيُنذِرَ مَن كَانَ حَيًّا وَيَحِقَّ الْقَوْلُ عَلَى الْكَافِرِينَ 70
69وَ ما عَلَّمْناهُ الشِّعْرَ وَ ما یَنْبَغِی لَهُ إِنْ هُوَ إِلاّ ذِکْرٌ وَ قُرْآنٌ مُبِینٌ
70لِیُنْذِرَ مَنْ کانَ حَیّاً وَ یَحِقَّ الْقَوْلُ عَلَى الْکافِرِینَ
ترجمه:
69 ـ ما شعر به او [= پیامبر] نیاموختیم، و شایسته او نیست، این (کتاب) فقط ذکر و قرآن مبین است!
70 ـ تا افرادى را که زنده اند بیم دهد (و بر کافران اتمام حجت شود) و فرمان عذاب بر آنان مسلم گردد.
تفسیر:
او شاعر نیست، انذارکننده زندگان است!
گفتیم: در این سوره بحثهاى زنده و جامعى پیرامون اصول اعتقادى: توحید، معاد، و نبوت مطرح شده، و در مقطعهاى متفاوتى سخن را از یکى به دیگرى منتقل مى سازد.
در آیات گذشته بحثهاى مختلفى پیرامون توحید و معاد مطرح بود، در دو آیه فوق، به بحث نبوت باز مى گردد، و یکى از رائج ترین اتهاماتى را که براى پیامبر اسلام(صلى الله علیه وآله) مطرح مى کردند عنوان کرده، پاسخ دندان شکن و آموزنده، به آن مى دهد، و آن اتهام شعر و شاعرى است، مى گوید: «ما به او شعر تعلیم ندادیم و شایسته او نیست که شاعر باشد» (وَ ما عَلَّمْناهُ الشِّعْرَ وَ ما یَنْبَغِی لَهُ).
چرا پیامبر(صلى الله علیه وآله) را به چنین موضوعى متهم مى کردند، در حالى که او هرگز شعر نسروده بود؟ این به خاطر آن بود که: جاذبه و نفوذ قرآن در دلها براى همه کس، محسوس بود، و زیبائى هاى لفظ و معنا و فصاحت و بلاغت آن، قابل انکار نبود، حتى خود مشرکان، چنان مجذوب آهنگ و بیان قرآن مى شدند که گاه، شبانه به طور مخفیانه به نزدیکى منزلگاه پیامبر(صلى الله علیه وآله) مى آمدند تا زمزمه تلاوت او را در دل شب بشنوند.
چه بسیار کسانى که با شنیدن چند آیه از قرآن، شیفته و دلباخته آن شدند، و در همان مجلس، اسلام را پذیرفتند و به آغوش قرآن پناه بردند.
اینجا بود که براى توجیه این پدیده بزرگ، و اغفال مردم از این وحى آسمانى، زمزمه شعر و شاعرى پیامبر(صلى الله علیه وآله) را در همه جا سر دادند، که این خود اعترافى بود، ضمنى، به نفوذ فوق العاده قرآن!
اما چرا شایسته پیامبر(صلى الله علیه وآله) نیست، شاعر باشد؟ به خاطر این که: خط «وحى» از خط «شعر» کاملاً جدا است، زیرا:
1 ـ معمولاً سرچشمه شعر، تخیل و پندار است، شاعر بیشتر بر بال و پر خیال سوار مى شود و پرواز مى کند، در حالى که وحى، از مبدأ هستى سرچشمه مى گیرد و بر محور واقعیتها مى گردد.
2 ـ شعر از عواطف متغیر انسانى مى جوشد، و دائماً در حال دگرگونى است، در حالى که، وحى، بیانگر حقایق ثابت آسمانى مى باشد.
3 ـ لطف شعر در بسیارى از مواد، در اغراق گوئى ها و مبالغه هاى آن است، تا آنجا که گفته اند: أَحْسَنُ الشِّعْرِ أَکْذَبُهُ!: «بهترین شعر دروغ آمیزترین آن است» در حالى که، در وحى جز صداقت چیزى نیست.
4 ـ شاعر در بسیارى از موارد به خاطر زیبائى هاى لفظ ناچار است خود را تسلیم الفاظ کند، و دنباله رو آن باشد، و چه بسا، حقایقى که در این میان پایمال گردد.
5 ـ سرانجام به تعبیر زیباى یکى از مفسران، «شعر»، مجموعه شوق هائى است که از زمین به آسمان، پرواز مى کند، اما «وحى»، مجموعه حقایقى است که از آسمان به زمین نازل مى گردد، و این دو خط کاملاً متفاوت است!
باز در اینجا، لازم است براى شاعرانى که در خط اهداف مقدسى گام بر مى دارند، و از عوارض نامطلوب، شعر خود را بر کنار مى سازند، حساب جداگانه اى باز کنیم، و ارزش مقام و هنر آنها را فراموش نکنیم، ولى به هر حال طبیعت غالب شعر، آن است که گفته شد.
به همین دلیل، قرآن مجید در آخر سوره «شعراء» مى گوید: وَ الشُّعَراءُ یَتَّبِعُهُمُ الْغاوُونَ: «شعراء کسانى هستند که گمراهان از آنها پیروى مى کنند»!(1)
سپس، در یک عبارت کوتاه و پر معنى، به ذکر دلیل آن پرداخته، چنین مى گوید: أَ لَمْ تَرَ أَنَّهُمْ فِی کُلِّ واد یَهِیمُونَ * وَ أَنَّهُمْ یَقُولُونَ ما لایَفْعَلُونَ:
«آیا ندیدى که آنها در هر وادى سرگردانند (همواره غرق پندارها و تشبیهات شاعرانه خویش هستند، تسلیم امواج هیجانات و جهش هاى خیال اند) * و علاوه، نمى بینى سخنانى مى گویند که عمل نمى کنند».(2)
البته، در پایان همان آیات، نیز شاعران با ایمان و صالح را که هنرشان در مسیر اهدافشان است، استثناء مى کند و به آنها ارج مى نهد، و حسابشان را از دیگران جدا مى سازد.
ولى به هر حال، پیامبر(صلى الله علیه وآله) نمى تواند شاعر باشد، و هنگامى که مى گوید: «خدا به او تعلیم شعر نداده»، مفهومش این است که: از شعر بر کنار است; چرا که همه تعلیمات به ذات پاک خدا بر مى گردد.
جالب این که: در تواریخ و روایات، کراراً نقل شده که: هر وقت پیامبر اسلام(صلى الله علیه وآله) مى خواست به شعرى تمثل جوید، و آن را شاهد سخن قرار دهد، آن را در هم مى شکست تا بهانه اى به دست دشمن نیفتد، چنان که روزى پیامبر(صلى الله علیه وآله)مى خواست این شعر معروف عرب را بخواند:
سَتُبْدِی لَکَ الأَیّامُ ما کُنْتَ جاهِلاً *** وَ یَأْتِیْکَ بِالأَخْبارِ مَنْ لَمْ تَزَوَّدِ:
«به زودى ایام، حقایقى را براى تو آشکار مى کند که از آن آگاه نبودى ـ و اخبار را کسانى براى تو مى آورند که زاد و توشه اى براى آنها تهیه ندیده اى».
فرمود: «یَأْتِیْکَ مَنْ لَمْ تَزَوَّدِ بِالأَخْبارِ» و جمله را پس و پیش فرمود.(3)
قرآن، در برابر نفى شعر از پیامبر(صلى الله علیه وآله) اضافه مى کند: «این آیات چیزى جز وسیله بیدارى و قرآن آشکار نیست» (إِنْ هُوَ إِلاّ ذِکْرٌ وَ قُرْآنٌ مُبِینٌ).
* * *
«هدف از آن، این است: افرادى را که زنده اند، انذار کند، و بر کافران اتمام حجت شود، تا فرمان عذاب بر آنها مسلّم گردد» (لِیُنْذِرَ مَنْ کانَ حَیّاً وَ یَحِقَّ الْقَوْلُ عَلَى الْکافِرِینَ).(4)
آرى، این آیات «ذکر» است و مایه یادآورى و وسیله بیدارى، این آیات «قرآن مبین» است که، حق را بدون هیچ گونه پرده پوشى با قاطعیت و صراحت بیان مى کند، و به همین دلیل، عامل بیدارى و حیات و زندگى است.
بار دیگر، در اینجا مى بینیم: قرآن «ایمان» را به عنوان «حیات» و مؤمنان را «زندگان» و افراد بى ایمان را «مردگان» تلقى کرده، در یک سو عنوان «حىّ» و در سوى مقابل، عنوان «کافرین» قرار گرفته، این همان حیات و مرگ معنوى است که، از مرگ و حیات ظاهرى به مراتب فراتر مى رود، و آثار آن گسترده تر و وسیعتر است، اگر حیات و زندگى به معنى «نفس کشیدن» و «غذا خوردن» و «راه رفتن» باشد، این چیزى است که همه حیوانات در آن شریکند، این حیات انسانى نیست، حیات انسانى شکوفا شدن گلهاى عقل و خرد و ملکات برجسته در روح انسان و تقوا و ایثار و فداکارى و تسلط بر نفس و فضیلت و اخلاق است، و قرآن پرورش دهنده این حیات در وجود انسانهاست.
به هر حال، انسانها در برابر دعوت قرآن، به دو گروه تقسیم مى شوند: گروهى زنده و بیدارند که دعوت آن را لبیک مى گویند، و به انذارهایش توجه مى کنند.
گروهى دیگر کفار دل مرده اى هستند که هرگز در برابر آن واکنش مثبتى نشان نمى دهند، ولى این انذار، مایه اتمام حجت بر آنها و تحقق یافتن فرمان عذاب بر آنان است.
* * *
نکته:
حیات و مرگ دلها!
انسان داراى چند نوع حیات و مرگ است:
نخست، حیات و مرگ «نباتى» که مظهر همان نمو و رشد و تغذیه و تولید مثل است، و از این نظر با تمام گیاهان همگام مى باشد.
دیگر، حیات و مرگ «حیوانى» است که نشانه بارز آن «احساس» و «حرکت» است، و در این دو ویژگى نیز با تمام حیوانات همراه است.
اما نوع سومى از حیات است که مخصوص انسانهاست و آنها را از گیاهان و حیوانات دیگر جدا مى کند، و آن حیات «انسانى و روحانى» است، این همان چیزى است که در روایات اسلامى از آن به عنوان «حیات القلوب» تعبیر شده است که منظور از «قلب» در اینجا همان «روح و عقل و عواطف» انسان است.
در سخنان امیر مؤمنان على(علیه السلام) در خطبه ها و کلمات قصار «نهج البلاغه» روى این مسأله، بسیار تکیه شده است، در خطبه اى درباره قرآن مى گوید: تَفَقَّهُوا فِیهِ فَإِنَّهُ رَبِیعُ الْقُلُوبِ: «درباره قرآن بیندیشید که بهار حیات بخش دلهاست».(5)
و در جاى دیگر، درباره حکمت و دانش مى فرماید: هِیَ حَیاةٌ لِلْقَلْبِ الْمَیِّتِ: «حکمت مایه حیات دلهاى مرده است».(6)
گاه بیمارى قلب، را در برابر بیمارى بدن قرار داده، مى فرماید: وَ أَشَدُّ مِنْ مَرَضِ الْبَدَنِ مَرَضُ الْقَلْبِ: «بدتر از بیمارى تن، بیمارى دل است».(7)
و زمانى مى گوید: «هر کس روح ورع در او کم شود، قلبش مى میرد» (وَ مَنْ قَلَّ وَرَعَهُ ماتَ قَلْبُهُ)(8) و تعبیرات فراوان دیگرى از این قبیل.
از سوى دیگر، قرآن مجید براى انسان، نوع خاصى از بینائى و شنوائى و درک و شعور، غیر از بینائى و شنوائى و شعور ظاهر قائل شده چنان که درباره کافران مى فرماید: صُمٌّ بُکْمٌ عُمْىٌ فَهُمْ لایَعْقِلُونَ: «آنها کران و لالان و کورانند و به همین دلیل چیزى نمى فهمند»!.(9)
در جاى دیگر، منافقان را بیماردلانى مى نامد که خداوند بر بیمارى آنها مى افزاید: «فِی قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ فَزادَهُمُ اللّهُ مَرَضاً».(10)
و کسانى را که ترس از خدا در وجودشان نیست سنگدلانى معرفى کرده که قلبشان از سنگ خارا نیز سخت تر است: «ثُمَّ قَسَتْ قُلُوبُکُمْ مِنْ بَعْدِ ذلِکَ فَهِیَ کَالْحِجارَةِ أَوْ أَشَدُّ قَسْوَةً».(11)
و درباره گروهى از کافران، تعبیرى دارد که ضمن آن، آنها را به عنوان «ناپاکدلان» معرفى مى کند، مى گوید: أُولئِکَ الَّذِینَ لَمْ یُرِدِ اللّهُ أَنْ یُطَهِّرَ قُلُوبَهُمْ: «آنها کسانى هستند که خدا نمى خواهد دلهاى آنها را پاک سازد».(12)
در جاى دیگر مى گوید: دعوت تو را تنها زندگانى که گوش شنوا دارند اجابت مى کنند نه مردگان!: إِنَّما یَسْتَجِیبُ الَّذِینَ یَسْمَعُونَ وَ الْمَوْتى یَبْعَثُهُمُ اللّهُ ثُمَّ إِلَیْهِ یُرْجَعُونَ: «تنها کسانى که گوش شنوا دارند دعوت تو را اجابت مى کنند، اما مردگان را، خدا در قیامت برمى انگیزد، سپس به سوى او باز مى گردند».(13)
از مجموع این تعبیرات، و تعبیرات فراوان دیگرى که مشابه آن است، به خوبى روشن مى شود که، قرآن محور حیات و مرگ را همان محور انسانى و عقلانى مى شمرد; چرا که تمام ارزش انسان نیز در همین قسمت نهفته شده است.
در حقیقت، حیات و زندگى، درک و دید، شنود و مانند آنها، در این بخش از وجود انسان خلاصه مى شود، گر چه، بعضى از مفسران این تعبیرات را مجاز دانسته اند، ولى، آنها در اینجا با روح قرآن هماهنگ نشده اند; چرا که از نظر قرآن، حقیقت همین است، و زندگى و مرگ حیوانى، مجازى بیش نیست!
عوامل مرگ و حیات روحانى بسیار زیاد است ولى، قدر مسلم این است که: «نفاق»، «کبر»، «غرور»، «عصبیت» و «جهل» و گناهان بزرگ، «قلب» را مى میراند، چنان که در «مناجات تائبین» از مناجات هاى پانزدهگانه امام زین العابدین على بن الحسین(علیهما السلام) مى خوانیم: وَ أَماتَ قَلْبِى عَظِیمُ جِنایَتِی: «جنایت بزرگ من قلب مرا میرانده است».(14)
آیات مورد بحث، نیز تأکیدى است بر این حقیقت.
آیا کسانى که تنها از زندگى به این قانع شده اند که: در عالم بى خبرى و دائماً عیش و نوش بسر برند، نه ناله مظلومى را بشنوند، نه نداى منادیان حق را لبیک گویند، نه از ظلم ظالم ناراحت شوند، و نه از محرومیت مظلومان تکانى بخورند، تنها به خویشتن بیندیشند، و از غیر خود و حتى از خویشتنِ خویش، بیگانه باشند، زنده اند؟!
آیا این زندگى است، که محصول آن فقط صرف مقدارى غذا، و پاره کردن تعدادى لباس، و خوابیدنها و بیدار شدن هاى تکرارى باشد؟!
اگر زندگى این است، چه تفاوتى میان حیوان و جهان آدمیت است؟!
پس، باید پذیرفت که: در ماوراى این ظاهر زندگى، مغز و حقیقتى است که قرآن روى آن تکیه مى کند، و از آن سخن مى گوید.
جالب این که: مردگانى که مرگشان داراى آثار حیات انسانى است از نظر قرآن زندگانند، اما زنده هائى که هیچ یک از آثار حیات انسانى در آنها دیده نمى شود، در منطق قرآن مرده اند، مرگى جانکاه و رقّت بار!
* * *
1 ـ شعراء، آیه 224.
2 ـ شعراء، آیات 225 و 226.
3 ـ «مجمع البیان»، ذیل آیه مورد بحث.
4 ـ جمله «لِیُنْذِرَ...» متعلق به «ذِکْر» در آیه قبل مى باشد، و بعضى، آن را متعلق به «عَلَّمْنا یا نَزَّلْنا» دانسته اند که در تقدیر است، ولى، احتمال اول، مناسبتر به نظر مى رسد.
5 ـ «نهج البلاغه»، خطبه 110.
6 ـ «نهج البلاغه»، خطبه 133.
7 ـ «نهج البلاغه»، کلمات قصار، کلمه 388.
8 ـ «نهج البلاغه»، کلمات قصار، کلمه 349.
9 ـ بقره، آیه 171.
10 ـ بقره، آیه 10.
11 ـ بقره، آیه 74.
12 ـ مائده، آیه 41.
13 ـ انعام، آیه 36.
14 ـ مناجات هاى پانزده گانه اما على بن الحسین(علیهما السلام)، مناجات اول، «مناجات تائبین».