يوسف

فَلَمَّا ذَهَبُوا بِهِ وَأَجْمَعُوا أَن يَجْعَلُوهُ فِي غَيَابَتِ الْجُبِّ ۚ وَأَوْحَيْنَا إِلَيْهِ لَتُنَبِّئَنَّهُم بِأَمْرِهِمْ هَٰذَا وَهُمْ لَا يَشْعُرُونَ 15 وَجَاءُوا أَبَاهُمْ عِشَاءً يَبْكُونَ 16 قَالُوا يَا أَبَانَا إِنَّا ذَهَبْنَا نَسْتَبِقُ وَتَرَكْنَا يُوسُفَ عِندَ مَتَاعِنَا فَأَكَلَهُ الذِّئْبُ ۖ وَمَا أَنتَ بِمُؤْمِنٍ لَّنَا وَلَوْ كُنَّا صَادِقِينَ 17 وَجَاءُوا عَلَىٰ قَمِيصِهِ بِدَمٍ كَذِبٍ ۚ قَالَ بَلْ سَوَّلَتْ لَكُمْ أَنفُسُكُمْ أَمْرًا ۖ فَصَبْرٌ جَمِيلٌ ۖ وَاللَّهُ الْمُسْتَعَانُ عَلَىٰ مَا تَصِفُونَ 18 وَجَاءَتْ سَيَّارَةٌ فَأَرْسَلُوا وَارِدَهُمْ فَأَدْلَىٰ دَلْوَهُ ۖ قَالَ يَا بُشْرَىٰ هَٰذَا غُلَامٌ ۚ وَأَسَرُّوهُ بِضَاعَةً ۚ وَاللَّهُ عَلِيمٌ بِمَا يَعْمَلُونَ 19 وَشَرَوْهُ بِثَمَنٍ بَخْسٍ دَرَاهِمَ مَعْدُودَةٍ وَكَانُوا فِيهِ مِنَ الزَّاهِدِينَ 20 وَقَالَ الَّذِي اشْتَرَاهُ مِن مِّصْرَ لِامْرَأَتِهِ أَكْرِمِي مَثْوَاهُ عَسَىٰ أَن يَنفَعَنَا أَوْ نَتَّخِذَهُ وَلَدًا ۚ وَكَذَٰلِكَ مَكَّنَّا لِيُوسُفَ فِي الْأَرْضِ وَلِنُعَلِّمَهُ مِن تَأْوِيلِ الْأَحَادِيثِ ۚ وَاللَّهُ غَالِبٌ عَلَىٰ أَمْرِهِ وَلَٰكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لَا يَعْلَمُونَ 21 وَلَمَّا بَلَغَ أَشُدَّهُ آتَيْنَاهُ حُكْمًا وَعِلْمًا ۚ وَكَذَٰلِكَ نَجْزِي الْمُحْسِنِينَ 22

15فَلَمّا ذَهَبُوا بِهِ وَ أَجْمَعُوا أَنْ یَجْعَلُوهُ فی غَیابَتِ الْجُبِّ وَ أَوْحَیْنا إِلَیْهِ لَتُنَبِّئَنَّهُمْ بِأَمْرِهِمْ هذا وَ هُمْ لایَشْعُرُونَ

16وَ جاؤُ أَباهُمْ عِشاءً یَبْکُونَ

17قالُوا یا أَبانا إِنّا ذَهَبْنا نَسْتَبِقُ وَ تَرَکْنا یُوسُفَ عِنْدَ مَتاعِنا فَأَکَلَهُ الذِّئْبُ وَ ما أَنْتَ بِمُؤْمِن لَنا وَ لَوْ کُنّا صادِقینَ

18وَ جاؤُ عَلى قَمیصِهِ بِدَم کَذِب قالَ بَلْ سَوَّلَتْ لَکُمْ أَنْفُسُکُمْ أَمْراً فَصَبْرٌ جَمیلٌ وَ اللّهُ الْمُسْتَعانُ عَلى ما تَصِفُونَ

ترجمه:

15 ـ هنگامى که او را با خود بردند، و تصمیم گرفتند وى را در مخفى گاه چاه قرار دهند، (سرانجام مقصد خود را عملى ساختند;) و به او وحى فرستادیم که آنها را در آینده از این کارشان باخبر خواهى ساخت; در حالى که آنها نمى دانند!

16 ـ (برادران یوسف) شب هنگام، گریان به سراغ پدر آمدند.

1 ـ گفتند: «اى پدر! ما رفتیم و مشغول مسابقه شدیم، و یوسف را نزد اثاث خود گذاردیم; و گرگ او را خورد! تو هرگز سخن ما را باور نخواهى کرد، هر چند راستگو باشیم»!

18 ـ و پیراهن او را با خونى دروغین (آغشته ساخته، نزد پدر) آوردند; گفت: «هوس هاى نفسانى شما این کار را برایتان آراسته! من صبر زیبا خواهم داشت; و در برابر آنچه مى گوئید، از خداوند یارى مى طلبم»!

تفسیر:

دروغ رسوا!

سرانجام برادران پیروز شدند، و پدر را قانع کردند که، یوسف(علیه السلام) را با آنها بفرستد، آن شب را با خیال خوش خوابیدند که فردا نقشه آنها درباره یوسف عملى خواهد شد، و این برادر مزاحم را براى همیشه از سر راه بر مى دارند.

تنها نگرانى آنها این بود: مبادا پدر پشیمان، و از گفته خود منصرف شود.

صبحگاه نزد پدر آمدند و او سفارش هاى لازم را در حفظ و نگهدارى یوسف(علیه السلام) تکرار کرد، آنها نیز اظهار اطاعت کردند، پیش روى پدر او را با احترام و محبت فراوان برداشتند و حرکت کردند.

مى گویند: پدر تا دروازه شهر آنها را بدرقه کرد و آخرین بار یوسف(علیه السلام) را از آنها گرفت و به سینه خود چسبانید، قطره هاى اشک از چشمش سرازیر شد، سپس یوسف(علیه السلام) را به آنها سپرد و از آنها جدا شد.(1)

اما چشم یعقوب(علیه السلام) همچنان فرزندان را بدرقه مى کرد، آنها نیز تا آنجا که چشم پدر کار مى کرد دست از نوازش و محبت یوسف(علیه السلام) برنداشتند.

اما هنگامى که مطمئن شدند، پدر آنها را نمى بیند، یک مرتبه عقده آنها ترکید و تمام کینه هائى را که بر اثر حسد، سال ها روى هم انباشته بودند بر سر یوسف(علیه السلام) فرو ریختند، از اطراف شروع به زدن او کردند، و او از یکى به دیگرى پناه مى برد، اما پناهش نمى دادند!(2)

در روایتى مى خوانیم: در این طوفان بلا که یوسف(علیه السلام) اشک مى ریخت، و یا به هنگامى که او را مى خواستند به چاه افکنند، ناگهان یوسف(علیه السلام) شروع به خندیدن کرد، برادران سخت در تعجب فرو رفتند که این چه جاى خنده است، گوئى برادر، مسأله را به شوخى گرفته است، بى خبر از این که تیره روزى در انتظار او است، او پرده از راز این خنده را برداشت و درس بزرگى به همه آموخت و گفت:

«فراموش نمى کنم روزى به شما برادران نیرومند، با آن بازوان قوى و قدرت فوق العاده جسمانى نظر افکندم و خوشحال شدم، با خود گفتم: کسى که این همه یار و یاور نیرومند دارد، چه غمى از حوادث سخت خواهد داشت، آن روز بر شما تکیه کردم و به بازوان شما دل بستم.

اکنون، در چنگال شما گرفتارم و از شما، به شما پناه مى برم، و به من پناه نمى دهید، خدا شما را بر من مسلط ساخت تا این درس را بیاموزم که به غیر او ـ حتى به برادران ـ تکیه نکنم».

به هر حال، قرآن مى گوید: «هنگامى که یوسف را با خود بردند و به اتفاق آراء تصمیم گرفتند او را در مخفى گاه چاه بیفکنند» (فَلَمّا ذَهَبُوا بِهِ وَ أَجْمَعُوا أَنْ یَجْعَلُوهُ فی غَیابَتِ الْجُبِّ) آنچه از ظلم و ستم ممکن بود براى این کار بر او روا داشتند.(3)

جمله «أَجْمَعُوا» نشان مى دهد: همه برادران در این برنامه اتفاق نظر داشتند، هر چند در کشتن او رأى آنها متفق نبود.

اصولاً «أَجْمَعُوا» از ماده «جمع» به معنى گردآورى کردن است، و در این موارد اشاره به جمع کردن آراء و افکار مى باشد .

سپس اضافه مى کند: «در این هنگام ما به یوسف، وحى فرستادیم، و دلداریش دادیم گفتیم: غم مخور، روزى فرا مى رسد که آنها را از همه این نقشه هاى شوم آگاه خواهى ساخت، در حالى که آنها تو را نمى شناسند» (وَ أَوْحَیْنا إِلَیْهِ لَتُنَبِّئَنَّهُمْ بِأَمْرِهِمْ هذا وَ هُمْ لایَشْعُرُونَ).

همان روزى که تو بر اریکه قدرت تکیه زده اى، و برادران دست نیاز به سوى تو دراز مى کنند، و همچون تشنه کامانى که به سراغ یک چشمه گوارا در بیابان سوزان مى دوند، با نهایت تواضع و فروتنى نزد تو مى آیند، اما تو آن چنان اوج گرفته اى که آنها باور نمى کنند برادرشان باشى، آن روز به آنها خواهى گفت: آیا شما نبودید که با برادر کوچکتان یوسف(علیه السلام) چنین و چنان کردید؟ و در آن روز چقدر شرمسار و پشیمان خواهند شد؟!

این وحى الهى، به قرینه آیه 22 همین سوره وحى نبّوت نبود، بلکه الهامى بود به قلب یوسف(علیه السلام) براى این که بداند تنها نیست و حافظ و نگاهبانى دارد، این وحى، نور امید بر قلب یوسف(علیه السلام) پاشید و ظلمات یأس و نومیدى را از روح و جان او بیرون کرد.

* * *

برادران یوسف، نقشه اى را که براى او کشیده بودند، همان گونه که مى خواستند پیاده کردند، ولى بالاخره باید فکرى براى بازگشت کنند که پدر باور کند، یوسف(علیه السلام) به صورت طبیعى ـ و نه از طریق توطئه ـ سر به نیست شده است، تا عواطف پدر را به سوى خود جلب کنند.

طرحى که براى رسیدن به این هدف ریختند این بود که، درست از همان راهى که پدر از آن بیم داشت و پیش بینى مى کرد، وارد شوند، و ادعا کنند یوسف را گرگ خورده، و دلائل قلابى براى آن بسازند.

قرآن مى گوید: «شب هنگام برادران گریه کنان به سراغ پدر رفتند» (وَ جاؤُ أَباهُمْ عِشاءً یَبْکُونَ).

گریه دروغین و قلابى، و این نشان مى دهد که گریه قلابى هم ممکن است، و

نمى توان تنها فریب چشم گریان را خورد!.

* * *

پدر که بى صبرانه انتظار ورود فرزند دلبندش یوسف(علیه السلام) را مى کشید، با یک نگاه به جمع آنها و ندیدن یوسف(علیه السلام) در میانشان سخت تکان خورد، بر خود لرزید، و جویاى حال شد، آنها گفتند: «پدر جان ما رفتیم و مشغول مسابقه (سوارى، تیراندازى و مانند آن) شدیم، و یوسف را که کوچک بود و توانائى مسابقه را با ما نداشت، نزد اثاث خود گذاشتیم، ما آن چنان سر گرم این کار شدیم که همه چیز حتى برادرمان را فراموش کردیم، و در این هنگام گرگ بى رحم از راه رسید و او را درید»! (قالُوا یا أَبانا إِنّا ذَهَبْنا نَسْتَبِقُ وَ تَرَکْنا یُوسُفَ عِنْدَ مَتاعِنا فَأَکَلَهُ الذِّئْبُ).

«ولى مى دانیم تو هرگز سخنان ما را باور نخواهى کرد، هر چند راستگو باشیم» چرا که خودت قبلاً چنین پیش بینى را کرده بودى، و این را بر بهانه حمل خواهى کرد (وَ ما أَنْتَ بِمُؤْمِن لَنا وَ لَوْ کُنّا صادِقینَ).

سخنان برادران خیلى حساب شده بود:

اولاً، پدر را با کلمه «یا أَبانا» (اى پدر ما) که جنبه عاطفى دارد مخاطب ساختند.

و ثانیاً طبیعى است که برادران نیرومند در چنین تفریحگاهى به مسابقه و سرگرمى مشغول شوند و برادر کوچک را به نگاهبانى اثاث وا دارند.

و از این گذشته براى غافلگیر کردن پدر پیش دستى نموده و با همان چشم گریان گفتند: تو هرگز باور نخواهى کرد، هر چند ما راست بگوئیم.

* * *

و براى این که: نشانه زنده اى نیز به دست پدر بدهند، «پیراهن یوسف را با خونى دروغین آغشتند» (خونى که از بزغاله یا بره یا آهو گرفته بودند) (وَ جائُوا عَلى قَمیصِهِ بِدَم کَذِب).

اما از آنجا که دروغگو حافظه ندارد، و از آنجا که یک واقعه حقیقى پیوندهاى گوناگونى با کیفیت ها و مسائل اطراف خود دارد ـ که کمتر مى توان همه آنها را در تنظیم دروغین آن منظم ساخت ـ برادران از این نکته غافل بودند که لااقل پیراهن یوسف را از چند جا پاره کنند تا دلیل حمله گرگ باشد، آنها پیراهن برادر را که صاف و سالم از تن او بیرون آورده بودند خون آلود کرده نزد پدر آوردند، پدر هوشیار و پر تجربه همین که چشمش بر آن پیراهن افتاد، همه چیز را فهمیده گفت: شما دروغ مى گوئید: «بلکه هوس هاى نفسانى شما این کار را برایتان آراسته» و این نقشه هاى شیطانى را کشیده است (قالَ بَلْ سَوَّلَتْ لَکُمْ أَنْفُسُکُمْ أَمْراً).

در بعضى از روایات مى خوانیم: او پیراهن را گرفت و پشت رو کرد و صدا زد: پس چرا جاى دندان و چنگال گرگ در آن نیست؟(4)

و به روایت دیگرى پیراهن را به صورت انداخت و فریاد کشید و اشک ریخت و گفت:

این چه گرگ مهربانى بوده که فرزندم را خورده ولى به پیراهنش کمترین آسیبى نرسانده است، سپس بى هوش شد، و بسان یک قطعه چوب خشک به روى زمین افتاد.

بعضى از برادران فریاد کشیدند اى واى بر ما از دادگاه عدل خدا در روز قیامت، برادرمان را از دست دادیم و پدرمان را کشتیم، و پدر همچنان تا سحرگاه بیهوش بود، ولى به هنگام وزش نسیم سرد سحرگاهى به صورتش، به هوش آمد.(5)

و با این که قلبش آتش گرفته بود و جانش مى سوخت اما هرگز سخنى که نشانه ناشکرى، یأس و نومیدى و جزع و فزع باشد بر زبان جارى نکرد، بلکه گفت: «من صبر خواهم کرد، صبرى جمیل و زیبا، شکیبائى توأم با شکرگزارى و سپاس خداوند» (فَصَبْرٌ جَمیلٌ).(6)

و سپس افزود: «من از خدا در برابر آنچه شما مى گوئید یارى مى طلبم» (وَ اللّهُ الْمُسْتَعانُ عَلى ما تَصِفُونَ).

از او مى خواهم تلخى جام صبر را در کام من شیرین کند، و به من تاب و توان بیشتر دهد تا در برابر این طوفان عظیم ، خویشتن دارى را از دست ندهم و زبانم به سخن نادرستى آلوده نشود.

او نگفت از خدا مى خواهم در برابر بر مصیبت مرگ یوسف(علیه السلام) به من شکیبائى دهد، چرا که مى دانست یوسف(علیه السلام) کشته نشده، بلکه گفت: در مقابل آنچه شما توصیف مى کنید که نتیجه اش به هر حال جدائى من از فرزندم است، صبر مى طلبم.

* * *

نکته ها:

1 ـ در برابر یک ترک اولى!...

«ابوحمزه ثمالى» نقل مى کند: روز جمعه در «مدینه» بودم، نماز صبح را با امام سجاد(علیه السلام) خواندم، هنگامى که امام از نماز و تسبیح، فراغت یافت، به سوى منزل حرکت کرد، من با او بودم، زن خدمتکار را صدا زد، گفت: مواظب باش، هر سائل و نیازمندى از در خانه بگذرد، غذا به او بدهید، زیرا امروز روز جمعه است.

ابو حمزه مى گوید: گفتم: هر کسى که تقاضاى کمک مى کند، مستحق نیست!.

امام فرمود: درست است، ولى من از این مى ترسم که در میان آنها افراد مستحقى باشند و ما به آنها غذا ندهیم و از در خانه خود برانیم، و بر سر خانواده ما همان آید که بر سر یعقوب و آل یعقوب آمد!.

آنگاه فرمود: به همه آنها غذا بدهید (مگر نشنیده اید) یعقوب هر روز گوسفندى ذبح مى کرد، قسمتى را به مستحقان مى داد و قسمتى را خود و فرزندانش مى خوردند، یک روز سؤال کننده مؤمنى که روزه دار بود و نزد خدا منزلتى داشت، عبورش از آن شهر افتاد، شب جمعه بود بر در خانه یعقوب به هنگام افطار آمده گفت:

به میهمان مستمند غریب گرسنه از غذاى اضافى خود کمک کنید، چند بار این سخن را تکرار کرد، آنها شنیدند، و سخن او را باور نکردند، هنگامى که او مأیوس شد و تاریکى شب، همه جا را فرا گرفت برگشت، در حالى که چشمش گریان بود و از گرسنگى به خدا شکایت کرد، آن شب را گرسنه ماند و صبح همچنان روزه داشت، در حالى که شکیبا بود و خدا را سپاس مى گفت، اما یعقوب(علیه السلام) و خانواده یعقوب، کاملاً سیر شدند، و هنگام صبح مقدارى از غذاى آنها اضافه مانده بود!.

امام(علیه السلام) سپس اضافه فرمود: خداوند به یعقوب در همان صبح، وحى فرستاد که تو اى یعقوب بنده مرا خوار کردى و خشم مرا بر افروختى، و مستوجب تأدیب و نزول مجازات بر خود و فرزندانت شدى...

اى یعقوب! من دوستانم را زودتر از دشمنانم توبیخ و مجازات مى کنم، و این به خاطر آن است که به آنها علاقه دارم!.(7)

قابل توجه این که: به دنبال این حدیث مى خوانیم «ابو حمزه» مى گوید: از امام سجاد(علیه السلام) پرسیدم: یوسف(علیه السلام) چه موقع آن خواب را دید؟

امام فرمود: «در همان شب».

از این حدیث، به خوبى استفاده مى شود یک لغزش کوچک و یا صریح تر یک «ترک اولى» ـ که گناه و معصیتى هم محسوب نمى شد، (چرا که حال آن سائل بر یعقوب روشن نبود) ـ از پیامبران و اولیاى حق بسا سبب مى شود که خداوند، گوش مالى دردناکى به آنها بدهد، و این نیست مگر به خاطر این که مقام والاى آنان ایجاب مى کند، همواره مراقب کوچک ترین گفتار و رفتار خود باشند، چرا که: حَسَناتُ الأَبْرارِ سَیِّئاتُ الْمُقَرَّبِینَ: «کارهائى که براى بعضى از نیکان حسنه محسوب مى شود براى مقربان درگاه خداوند سیئه است».(8)

جائى که یعقوب آن همه درد و رنج به خاطر بى خبر ماندن از درد دل یک سائل بکشد، باید فکر کرد، جامعه اى که در آن گروهى سیر و گروه زیادترى گرسنه باشند، چگونه ممکن است مشمول خشم و غضب پروردگار نشوند و چگونه خداوند آنها را مجازات نکند؟

* * *

2 ـ دعاى گیراى یوسف(علیه السلام)!

در روایات اهل بیت(علیهم السلام) و از طرق «اهل تسنن» مى خوانیم: هنگامى که یوسف در قعر چاه قرار گرفت، امیدش از همه جا قطع و تمام توجه او به ذات پاک خدا شد، با خداى خود مناجات مى کرد و به تعلیم جبرئیل راز و نیازهائى داشت، که در روایات به عبارات مختلفى نقل شده است.

در روایتى مى خوانیم: با خدا چنین مناجات کرد: أَللّهُمَّ یا مُونِسَ کُلِّ غَرِیْب وَ یا صاحِبَ کُلِّ وَحِیْد وَ یا مَلْجَأَ کُلِّ خائِف وَ یا کاشِفَ کُلِّ کُرْبَة وَ یا عالِمَ کُلِّ نَجْوى وَ یا مُنْتَهى کُلِّ شَکْوى وَ یا حاضِرَ کُلِّ مَلاَء یا حَىُّ یا قَیُّومُ أَسْئَلُکَ أَنْ تَقْذِفَ رَجائِکَ فِى قَلْبِى حَتّى لایَکُونَ لِى هَمٌّ وَ لا شَغَلٌ غَیْرُک وَ أَنْ تَجْعَلَ لِى مِنْ أَمْرِى فَرَجاً وَ مَخْرَجاً إِنَّکَ عَلى کُلِّ شَىْء قَدِیْرٌ...:

«بار پروردگارا! اى آن که مونس هر غریب و یار تنهایانى، اى کسى که پناهگاه هر ترسان، و بر طرف کننده هر غم و اندوه، آگاه از هر نجوا، آخرین امید هر شکایت کننده، و حاضر در هر جمع و گروهى، اى حىّ و اى قیّوم! از تو مى خواهم امیدت را در قلب من بیفکنى، تا هیچ فکرى جز تو نداشته باشم، و از تو مى خواهم از این مشکل بزرگ، فرج و راه نجاتى، براى من فراهم کنى که تو بر هر چیز توانائى».(9)

جالب این که، در ذیل این حدیث مى خوانیم: فرشتگان صداى یوسف(علیه السلام) را شنیدند و عرض کردند: إِلهَنا نَسْمَعُ صَوْتاً وَ دُعاءً: أَلصَّوْتُ صَوْتُ صَبِىٍّ وَ الدُّعاءُ دُعاءُ نَبِىٍّ!: «پروردگارا! ما صدا و دعائى مى شنویم، آواز، آواز کودک است، اما دعا، دعاى پیامبرى است»!.(10)

این نکته نیز قابل توجه است: هنگامى که یوسف(علیه السلام) را برادران در چاه افکندند پیراهن او را در آورده بودند، تنش برهنه بود، فریاد زد لااقل پیراهن مرا به من بدهید تا اگر زنده بمانم تنم را بپوشانم، و اگر بمیرم کفن من باشد، برادران گفتند: از همان خورشید، ماه و یازده ستاره اى را که در خواب دیدى بخواه! که در این چاه مونس تو باشند و لباس در تنت بپوشانند! (و او به دنبال یأس مطلق، از غیر خدا دعاى فوق را خواند).(11)

از امام صادق(علیه السلام) نقل شده است: هنگامى که یوسف را به چاه افکندند، «جبرئیل» نزد او آمده گفت: کودک! اینجا چه مى کنى؟ در جواب گفت: برادرانم مرا در چاه انداخته اند.

گفت: دوست دارى از چاه خارج شوى؟

گفت: با خداست اگر بخواهد مرا بیرون مى آورد.

گفت: خداى تو دستور داده این دعا را بخوان تا بیرون آئى.

گفت: کدام دعا؟

گفت: بگو: اللّهُمَّ إِنِّی أَسْأَلُکَ بِأَنَّ لَکَ الْحَمْدَ لا إِلهَ إِلاّ أَنْتَ الْمَنّانُ، بَدِیعُ السَّماوَاتِ وَ الأَرْضِ، ذُو الْجَلالِ وَ الإِکْرامِ، أَنْ تُصَلِّیَ عَلى مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وَ أَنْ تَجْعَلَ لِی مِمّا أَنَا فِیهِ فَرَجاً وَ مَخْرَجاً:

«پروردگارا! ـ اى که حمد و ستایش براى تو است، معبودى جز تو نیست، توئى که بر بندگان نعمت مى بخشى آفریننده آسمان ها و زمینى، صاحب جلال و اکرامى ـ از تو تقاضا مى کنم بر محمّد و آلش درود بفرستى و گشایش و نجاتى از آنچه در آن هستم براى من قرار دهى».(12)

مانعى ندارد که یوسف(علیه السلام) همه این دعاها را خوانده باشد.

* * *

3 ـ جمله: وَ أَجْمَعُوا أَنْ یَجْعَلُوهُ فی غَیابَتِ الْجُبِّ: «اتفاق کردند که او را در مخفیگاه چاه قرار بدهند» دلیل بر این است که او را در چاه پرتاب نکردند، بلکه پائین بردند، و در قعر چاه ـ در آنجا که سکو مانندى براى کسانى که در چاه پائین مى روند ـ نزدیک سطح آب قرار دادند، به این ترتیب که طناب را به کمر او بسته، او را به نزدیک آب بردند و رها ساختند.

پاره اى از روایات که در تفسیر آیات فوق نازل شده نیز، این مطلب را تأئید مى کند.

* * *

4 ـ تسویل نفس

جمله «سَوَّلْتَ» از ماده «تسویل» به معنى «تزیین» مى باشد، گاهى آن را به معنى «ترغیب» و گاهى به معنى «وسوسه کردن» تفسیر کرده اند، که تقریباً همه به یک معنى باز مى گردد، یعنى هواهاى نفسانى شما این کار را براى شما زینت داد.

اشاره به این که: هنگامى که هوس هاى سرکش بر روح و فکر انسان چیره مى شود، زشت ترین جنایات، همچون کشتن یا تبعید برادر را در نظر انسان آن چنان زینت مى دهد که آن را امرى مقدس و ضرورى، تصور مى کند، و این، دریچه اى است به یک اصل کلى در مسائل روانى که: همیشه تمایل افراطى نسبت به یک چیز مخصوصاً هنگامى که توأم با رزائل اخلاقى شود، پرده اى بر حس تشخیص انسان مى افکند و حقایق را در نظر او دگرگون جلوه مى دهد.

لذا قضاوت صحیح و درک واقعیات عینى بدون تهذیب نفس، امکان پذیر نیست، و اگر مى بینیم در قاضى عدالت شرط شده است، یکى از دلائلش همین است، و اگر قرآن مجید در سوره «بقره» آیه 282 مى گوید: إِتَّقُوا اللّهَ وَ یُعَلِّمُکُمُ اللّهُ: «تقوا را پیشه کنید، خداوند به شما علم و دانش مى دهد» باز اشاره اى به همین روایت است.

* * *

5 ـ دروغگو حافظه ندارد

سرگذشت یوسف(علیه السلام) و داستان او با برادرانش بار دیگر این اصل معروف را به ثبوت مى رساند که: دروغگو نمى تواند راز خود را براى همیشه مکتوم دارد; چرا که واقعیت هاى عینى به هنگامى که وجود خارجى پیدا مى کنند، روابط بى شمارى با موضوعات دیگر در اطراف خود دارند، و دروغگو که مى خواهد صحنه نادرستى را با دروغ خود بیافریند، هر قدر زیرک و زبر دست باشد، نمى تواند تمام این روابط را حفظ کند، به فرض که چندین رابطه دروغین در پیوند با مسائل پیرامون حادثه درست کند، باز نگهدارى همه این روابط ساختگى در حافظه براى همیشه کار آسانى نیست، و کمترین غفلت از آن موجب تناقض گوئى مى شود.

علاوه، بسیارى از این پیوندها مورد غفلت قرار مى گیرد و همانهاست که سرانجام واقعیت را فاش مى کند، و این درس بزرگى است براى همه کسانى که به آبرو و حیثیت خویش علاقمنداند که، هرگز گرد دروغ نروند و موقعیت اجتماعى خویش را به خاطر نیفکنند و خشم خدا را براى خود نخرند.

* * *

6 ـ «صبر جمیل» چیست؟

شکیبائى در برابر حوادث سخت و طوفان هاى سنگین نشانه شخصیت، و وسعت روح آدمى است، آن چنان وسعتى که حوادث بزرگ را در خود جاى مى دهد و لرزان نمى گردد.

یک نسیم ملایم، مى تواند آب استخر کوچکى را به حرکت در آورد، اما اقیانوس هاى بزرگ همچون اقیانوس آرام، بزرگ ترین طوفان ها را هم در خود مى پذیرند، و آرامش آنها بر هم نمى خورد.

گاه انسان ظاهراً شکیبائى مى کند، ولى چهره این شکیبائى را با گفتن سخنان زننده که نشانه ناسپاسى و عدم تحمل حادثه است، زشت و بدنما مى سازد.

اما افراد باایمان، قوى الاراده و پرظرفیت، کسانى هستند که در این گونه حوادث، هرگز پیمانه صبرشان لبریز نمى گردد، و سخنى که نشان دهنده ناسپاسى، کفران و بى تابى و جزع باشد بر زبان جارى نمى سازند، صبر آنها، «صبر زیبا» و «صبر جمیل» است.

اکنون این سؤال پیش مى آید: در آیات دیگر این سوره مى خوانیم: یعقوب(علیه السلام) آن قدر گریه کرد و غصه خورد که چشمانش را از دست داد، آیا این منافات با صبر جمیل ندارد؟!.

پاسخ این سؤال یک جمله است و آن این که: قلب مردان خدا کانون عواطف است، جاى تعجب نیست که در فراق فرزند، اشک هایشان همچون سیلاب جارى شود، این یک امر عاطفى است، مهم آن است که کنترل خویشتن را از دست ندهند، یعنى سخن و حرکتى بر خلاف رضاى خدا نگویند و نکنند.

از احادیث اسلامى استفاده مى شود: اتفاقاً همین ایراد را به هنگامى که پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله) بر مرگ فرزندش ابراهیم اشک مى ریخت، به او گرفتند که: شما ما را از گریه کردن نهى کردى اما خود شما اشک مى ریزید؟.

پیامبر(صلى الله علیه وآله) در جواب فرمود: چشم مى گرید و قلب اندوهناک مى شود، ولى چیزى که خدا را به خشم آورد نمى گویم (تَدْمَعُ الْعَیْنُ وَ یَحْزَنُ الْقَلْبُ وَ لانَقُولُ ما یُسْخِطُ الرَّب).(13)

و در جاى دیگر مى خوانیم فرمود: لَیْسَ هذَا بُکاءً وَ إِنَّما هذِهِ رَحْمَةٌ: «این گریه (بى تابى) نیست، این رحمت (گریه عاطفى) است».(14)

اشاره به این که: در سینه انسان قلب است نه سنگ، و طبیعى است که در برابر مسائل عاطفى واکنش نشان مى دهد، و ساده ترین واکنش آن جریان اشک از چشم است، این عیب نیست، این حسن است، عیب آن است که انسان سخنى بگوید که خدا را به غضب آورد.

* * *


1 ـ «بحار الانوار»، جلد 12، صفحه 273 ـ تفسیر «صافى»، جلد 3، صفحه 8، ذیل آیه 15 سوره «یوسف» (مؤسسه الهادى).

2 ـ تفسیر «آلوسى»، جلد 12، صفحه 196، ذیل آیه 15 سوره «یوسف».

3 ـ در عبارت فوق، جواب «لمّا» حذف شده و در تقدیر چنین است: «فَلَمّا ذَهَبُوا بِهِ وَ أَجْمَعُوا أَنْ یَجْعَلُوهُ فی غَیابَتِ الْجُبِّ عَظُمَتْ فِتْنَتُهُمْ» (تفسیر قرطبى).

و این حذف شاید به خاطر آن باشد که: عظمت این حادثه دردناک ایجاب مى کرده: گوینده از آن ساکت بماند و این خود یکى از فنون بلاغت است (تفسیر المیزان).

4 ـ «آلوسى»، جلد 12، صفحه 200، ذیل آیه مورد بحث ـ «بحار الانوار»، جلد 12، صفحه 224 (مضمون مطلب) ـ تفسیر «فخر رازى»، جلد 18، صفحه 428، ذیل آیه مورد بحث.

5 ـ تفسیر «آلوسى»، ذیل آیه مورد بحث ـ تفسیر «قرطبى»، جلد 9، صفحه 144، ذیل آیه مورد بحث (دار احیاء التراث العربى) ـ «درّ المنثور»، جلد 4، صفحه 10،(ناشر دار المعرفة، چاپخانه الفتح، جدّة).

6 ـ «فَصَبْرٌ جَمیلٌ»، از قبیل صفت و موصوف است، و خبر است براى مبتداى محذوف و در اصل چنین بود: «صَبْرِى صَبْرٌ جَمیلٌ».

7  ـ تفسیر «برهان»، جلد 2، صفحه 243 ـ «نور الثقلین»، جلد 2، صفحه 411 ـ «بحار الانوار»، جلد 12، صفحات 271 و 272، حدیث 48.

8 ـ «بحار الانوار»، جلد 25، صفحه 205.

9 و10 ـ تفسیر «قرطبى»، جلد 5، صفحه 3373.

11 ـ تفسیر «قرطبى»، جلد 5، صفحه 3373.

12 ـ «نور الثقلین»، جلد 2، صفحه 416 ـ «کافى»، جلد 2، صفحه 556، حدیث 4 (دار الکتب الاسلامیة) ـ تفسیر «عیاشى»، جلد 2، صفحه 170، حدیث 6 (چاپخانه علمیه) ـ «بحار الانوار»، جلد 12، صفحه 247، حدیث 13.

13 ـ «بحار الانوار»، جلد 22، صفحه 157 ـ «کافى»، جلد 3، صفحه 262، حدیث 45 (دار الکتب الاسلامیة) ـ «وسائل الشیعه»، جلد 3، صفحه 280، حدیث 3651 (چاپ آل البیت).

14 ـ «بحار الانوار»، جلد 22، صفحه 151، حدیث 1 ـ «وسائل الشیعه»، جلد 3، صفحه 281، حدیث 3656 (چاپ آل البیت).