الأنعام

هَلْ يَنظُرُونَ إِلَّا أَن تَأْتِيَهُمُ الْمَلَائِكَةُ أَوْ يَأْتِيَ رَبُّكَ أَوْ يَأْتِيَ بَعْضُ آيَاتِ رَبِّكَ ۗ يَوْمَ يَأْتِي بَعْضُ آيَاتِ رَبِّكَ لَا يَنفَعُ نَفْسًا إِيمَانُهَا لَمْ تَكُنْ آمَنَتْ مِن قَبْلُ أَوْ كَسَبَتْ فِي إِيمَانِهَا خَيْرًا ۗ قُلِ انتَظِرُوا إِنَّا مُنتَظِرُونَ 158 إِنَّ الَّذِينَ فَرَّقُوا دِينَهُمْ وَكَانُوا شِيَعًا لَّسْتَ مِنْهُمْ فِي شَيْءٍ ۚ إِنَّمَا أَمْرُهُمْ إِلَى اللَّهِ ثُمَّ يُنَبِّئُهُم بِمَا كَانُوا يَفْعَلُونَ 159 مَن جَاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ عَشْرُ أَمْثَالِهَا ۖ وَمَن جَاءَ بِالسَّيِّئَةِ فَلَا يُجْزَىٰ إِلَّا مِثْلَهَا وَهُمْ لَا يُظْلَمُونَ 160 قُلْ إِنَّنِي هَدَانِي رَبِّي إِلَىٰ صِرَاطٍ مُّسْتَقِيمٍ دِينًا قِيَمًا مِّلَّةَ إِبْرَاهِيمَ حَنِيفًا ۚ وَمَا كَانَ مِنَ الْمُشْرِكِينَ 161 قُلْ إِنَّ صَلَاتِي وَنُسُكِي وَمَحْيَايَ وَمَمَاتِي لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ 162 لَا شَرِيكَ لَهُ ۖ وَبِذَٰلِكَ أُمِرْتُ وَأَنَا أَوَّلُ الْمُسْلِمِينَ 163 قُلْ أَغَيْرَ اللَّهِ أَبْغِي رَبًّا وَهُوَ رَبُّ كُلِّ شَيْءٍ ۚ وَلَا تَكْسِبُ كُلُّ نَفْسٍ إِلَّا عَلَيْهَا ۚ وَلَا تَزِرُ وَازِرَةٌ وِزْرَ أُخْرَىٰ ۚ ثُمَّ إِلَىٰ رَبِّكُم مَّرْجِعُكُمْ فَيُنَبِّئُكُم بِمَا كُنتُمْ فِيهِ تَخْتَلِفُونَ 164 وَهُوَ الَّذِي جَعَلَكُمْ خَلَائِفَ الْأَرْضِ وَرَفَعَ بَعْضَكُمْ فَوْقَ بَعْضٍ دَرَجَاتٍ لِّيَبْلُوَكُمْ فِي مَا آتَاكُمْ ۗ إِنَّ رَبَّكَ سَرِيعُ الْعِقَابِ وَإِنَّهُ لَغَفُورٌ رَّحِيمٌ 165

اهمیت مقام و آزمایش انسان

در این آیه که آخرین آیه سوره «انعام» است به اهمیت مقام انسان و موقعیت او در جهان هستى اشاره مى کند تا بحث هاى گذشته در زمینه تقویت پایه هاى توحید و مبارزه با شرک، تکمیل گردد.

یعنى انسان ارزش خود را به عنوان برترین موجود در جهان آفرینش بشناسد تا در برابر سنگ و چوب و بت هاى گوناگون دیگر سجده نکند و اسیر آنها نگردد، بلکه بر آنها امیر باشد و حکومت کند.

لذا در جمله نخست مى فرماید: «او کسى است که شما را جانشینان (و نمایندگان خود) در روى زمین قرار داد» (وَ هُوَ الَّذی جَعَلَکُمْ خَلائِفَ الأَرْضِ).(1)

انسانى که نماینده خدا در روى زمین است، و تمام منابع این جهان در اختیار او گذارده شده، و فرمان فرمانروائیش بر تمام این موجودات از طرف پروردگار صادر گردیده، نباید آن چنان خود را سقوط دهد که از جمادى هم پست تر گردد و در برابر آن سجده کند.

سپس به اختلاف استعدادها و تفاوت مواهب جسمانى و روحى مردم و هدف از این اختلاف و تفاوت اشاره کرده، مى فرماید: «و بعضى از شما را بر بعض دیگر درجاتى برترى داد تا به وسیله این مواهب و امکانات که در اختیارتان قرار داده است شما را بیازماید» (وَ رَفَعَ بَعْضَکُمْ فَوْقَ بَعْضدَرَجات لِیَبْلُوَکُمْ فی ما آتاکُمْ).

و در پایان آیه ضمن اشاره به آزادى انسان در انتخاب راه خوشبختى و بدبختى، نتیجه این آزمایش ها را چنین بیان مى کند: «پروردگار تو (در برابر آنها که از بوته این آزمایش ها سیه روى بیرون مى آیند) سریع العقاب (و در برابر آنها که در صدد اصلاح و جبران اشتباهات خویش بر آیند) آمرزنده و مهربان است» (إِنَّ رَبَّکَ سَریعُ الْعِقابِ وَ إِنَّهُ لَغَفُورٌرَحیمٌ).

* * *

 

نکته ها:

1 ـ تفاوت میان انسان ها و اصل عدالت

شک نیست در میان افراد بشر یک سلسله تفاوت هاى مصنوعى وجود دارد که نتیجه مظالم و ستمگرى بعضى از انسان ها نسبت به بعض دیگر است.

مثلاً جمعى مالک ثروت هاى بى حسابند،

و جمعى بر خاک سیاه نشسته اند،

جمعى بر اثر فراهم نبودن وسائل تحصیل، جاهل و بى سواد مانده اند،

و جمع دیگرى با فراهم شدن همه گونه امکانات به عالى ترین مدارج علمى رسیده اند، عده اى به خاطر کمبود تغذیه و فقدان وسائل بهداشتى، علیل و بیمارند،

در حالى که عده دیگرى بر اثر فراهم بودن همه گونه امکانات، در نهایت سلامت به سر مى برند.

این گونه اختلاف ها: ثروت و فقر، علم و جهل، و سلامت و بیمارى، غالباً زائیده استعمار و استثمار و اشکال مختلف بردگى و ظلم هاى آشکار و پنهان است.

مسلماً اینها را به حساب دستگاه آفرینش نمى توان گذارد، و دلیلى ندارد که از وجود این گونه اختلافات بى دلیل دفاع کنیم.

در عین حال نمى توان انکار کرد که هر قدر اصول عدالت در جامعه انسانى نیز رعایت شود باز همه انسان ها از نظر استعداد و هوش و فکر و انواع ذوق ها و سلیقه ها و حتى از نظر ساختمان جسمانى یکسان نخواهند بود.

اما آیا وجود این گونه اختلافات مخالف با اصل عدالت است، یا به عکس عدالت به معنى واقعى، یعنى «هر چیز را به جاى خود قرار دادن» ایجاب مى کند که همه یکسان نباشند؟!

اگر همه افراد جامعه اسلامى مانند پارچه یا ظروفى که از یک کارخانه بیرون مى آید، یک شکل، یکنواخت با استعداد مساوى و همانند بودند، جامعه انسانى یک جامعه مرده، بى روح، خالى از تحرک و فاقد تکامل بود.

درست به اندام یک گیاه نگاه کنید، ریشه هاى محکم و خشن، با ساقه هاى ظریف تر اما نسبتاً محکم، و شاخه هائى لطیف تر و بالاخره برگ ها و شکوفه ها و گلبرگ هائى که هر کدام از دیگرى ظریف تر است دست به دست هم داده و یک بوته گل زیبا را ساخته اند، و سلول هاى هر یک به تفاوت مأموریت هایشان کاملاً مختلف و استعدادهایشان به تناسب وظائفشان متفاوت است.

عین این موضوع در جهان انسانیت دیده مى شود، افراد انسان روى هم رفته نیز یک درخت بزرگ و بارور را تشکیل مى دهند که هر دسته، بلکه هر فردى رسالت خاصى در این پیکر بزرگ بر عهده دارد، و متناسب آن ساختمانِ مخصوص به خود، و این است که قرآن مى فرماید: این تفاوت ها وسیله آزمایش شما است; زیرا همان طور که سابقاً هم گفتیم «آزمایش» در مورد برنامه هاى الهى به معنى «تربیت و پرورش» است.

و به این ترتیب، پاسخ هر گونه ایرادى که بر اثر برداشت نادرست از مفهوم آیه عنوان مى شود، روشن خواهد گردید.

* * *

2 ـ خلافت انسان در روى زمین

نکته جالب دیگر این که: قرآن کراراً انسان را به عنوان «خلیفه» و «نماینده خدا در روى زمین» معرفى کرده است، این تعبیر، ضمن روشن ساختن مقام بشر، این حقیقت را نیز بیان مى کند که اموال، ثروت ها، استعدادها و تمام مواهبى که خدا به انسان داده، در حقیقت مالک اصلیش او است، و انسان تنها نماینده و مجاز و مأذون از طرف او مى باشد.

بدیهى است هر نماینده اى در تصرفات خود استقلال ندارد بلکه باید تصرفاتش در حدود اجازه و اذن صاحب اصلى باشد.

و از اینجا روشن مى شود: مثلاً در مسأله مالکیت، اسلام هم از اردوگاه «کمونیسم» فاصله مى گیرد و هم از اردوگاه «کاپیتالیسم» و سرمایه دارى; زیرا دسته اول مالکیت را مخصوص اجتماع، و دسته دوم در اختیار فرد مى داند.

اما اسلام مى فرماید: مالکیت نه براى فرد است و نه براى اجتماع، بلکه در واقع براى خدا است و انسان ها وکیل و نماینده اویند و به همین دلیل اسلام، هم در طرز درآمد افراد، نظارت مى کند، و هم در چگونگى مصرف، و براى هر دو قیود و شروطى قائل شده است که اقتصاد اسلامى را به عنوان یک مکتب مشخص در برابر مکاتب دیگر قرار مى دهد.

 


1 ـ همان طور که «راغب» در کتاب «مفردات» گفته: «خَلائِفَ» جمع «خلیفه»، و «خلفاء» جمع «خلیف» مى باشد و «خلیف و خلیفه» هر دو به معنى جانشین و نماینده است.

گاهى گفته مى شود که اضافه «ة» در «خلیفة» براى مبالغه مى باشد.

بعضى دیگر از اهل لغت «خلائف» را جمع «خلیف و خلیفه» هر دو دانسته اند.